شیرین

ادبی ُ

شیرین

ادبی ُ

۳و۴و۵و۶

3

 

 

خاطره ای درونی در نام من

لو رفتن تاریخ تولد با تماسی از تو

عکسی هم از زادگاهم با میخک زده ام بر دیوار

اگر از شکل ظاهری ام بگویم اسطوره ی چشم های معشوقه می پرد از دستم

دماغم :اصلا دماغ کی زیباست که من دومی اش باشم

معمولا آدم از چشمهای یک نفر می فهمد چند مرده حلاج است

ولی من همیشه بر عکس این قاعده رفتار می کنم

حتا قرار باشد طرحی از خود برای کوری تعریف کنم

مشوش است

دیگر از من چیزی نمانده که بخواهم آن را سر هم کنم

یک آدم قطعه قطعه شده فکرکنم به درد این می خورد که خشک شود

مثل سنجاق لباس چسبیده ام به خودم

حالا هم یکی نیست بگوید شعر گفتنت چه بود

این تنها چیزی ست که بعد از آن همه بیهوده نوشتن هاست

می توانم به عنوان یک خصیصه ،یک هیکل بچپانم به خیالاتتان

 

                                           3/1/79

 

 

 

 

4

 

به: شبانه هایمان با محمد صادق زراق مهر

 

 

برای گریستن

اتفاقی هست

پیچیده بر سادگی ِ کوچ کرده ی رف های اتاقم

                                (خب ،شاید دست و پا کنم)

 

وبرای زیستن

اندوه این دست و پنجه نرم کردن

                       (آدم اینجا عاشق نمی شود)

 

واینکه دیگر

همه ی حرفهایم را بریده ام

گذاشته ام لای یادت نرود فراموش ِ این لحظات ِ ماندگار تا ابد

                                           (مثلا)

 

                                              29/1/81

 

 

  

 

5

 

چشم هایت را به راه بینداز

وادارم کنند خواب ببینم

تا چشم هایم را دربیاورند

تا در تلاقی دیدگانت

زیاد وراجی نکنند

 

چشم هایت را به راه بینداز

که همیشه هم این کار از دستت بر نمی آید

که ملاحظه ی این عشوه های باستانی را دیگر

از من به خاطر بسپار

حتا در این شعر هم

من چشم هایت را دودر کرده ام

 

                           11/2/81

 

 

  

6

 

 

چشمهایت می گویند

آنچه را که دیگران هرگز نمی گویند

از در

از پنجره

از هر جای اتاقم که سوراخی داشته باشد

وارد می شوند

بیدارم می کنند

اندوه بی حساب زیستنم

بی وزن می شود

آنگاه بی هیچ تقلایی برای دویدن

برای نامهایت دلتنگ می شوم

حتا وقتی که روی صندلی های نیمه شب پارک

نشسته ام

ای عزیز بی تلاش نام من

که نشسته ای شاید در یک کافی شاپ

می توانی راحت

پکی به من بزنی

 

        11/2/81

 

 

 

پدرسوختگی هایم

پدرسوختگی هایم

 

 

      

 

 

خب اصلامن فدای غولت بشوم عزیزم

می شود این تن لندهورت را از کنارم

بیرون پرت کنی

یا اینکه خودت مرا بپیچ لای این پتوی چند طبقه

خب تازه می فهمم

تمام چیزهایی که به اسم من می کاشتی توی باغچه

مین هایی بودند فقط به اندازه کدو تنبل

 

6/11/79

 

ادامه مطلب ...

در این به تاخیر انداختن مرگ

در این به تاخیر انداختن مرگ مقدمه این داستان ها نه آن چیزهایی هستند که باید بنویسم شاید چیزهایی که در هر حال نوشته شده اند و گریزی از این نیست که نوشتن یک نوع تن دادن به چیزی است که ناگزیر از پذیرش آن هستیم و لحظاتی که در آن به سر می بریم ، نوشتن با دو چیز رابطه ی تنگاتنگی دارد اول مرگ و دیگری زمان که هر دو اینها با نسبت خواهر برادری دارند و شاید هم دوقلویند نمی دانم فقط باید قبول کنم و به نوشتن که شکل دیگری از زندگی ست بپردازم و بس ادامه مطلب ...