...

همه‌چیز این محیط را فراموش کرده‌ام؛اما آدم‌هایش را به یاد دارم. قبلا خیلی چیزهای اینجا را بلد بودم؛ اما الان نمی‌دانم با ابتداییاتش چه باید بکنم.

شاید باز چیزهایی نوشتم. اما مشکل در خود بلاگفا بود که اینجا را برایم غریبه کرد: با دو بار از بین رفتن بخش بزرگی از مطالب آرشیوی، تعلقم به اینجا از بین رفت.

سلام


سلامی دوباره به جهان وبلاگ‌ها

 

؟


تلاشی عظیم برای درک لذتی پوچ؛ برای رسیدن به مطلق خلاء، برای پرتاب شدن به عمق تنهایی، برای فهمیدن چندش‌آور بودن لحظاتی که شهوت‌شان را داری.

از فایل "وُرد" پرینت بگیر، فکس کن تا بدم تایپ بشه!


ـ متنی رو که خواسته بودید آماده‌س. تایپش کردیم؛ غلط‌گیری هم شده.

ـ پس بی‌زحمت ازش پرینت بگیرید و برام فکس کنید تا بدم اینجا تایپ بشه.
ـ یعنی چی؟ متن تایپ شده‌س. مگه ایمیل ندارید؟ خب! ایمیل می‌کنیم.
ـ نه! ایمیل ندارم.
ـ یکی باز کنید خب! یا ایمیل یکی از دوستانتون رو بدید. متن تایپ شده رو پرینت بکنیم و فکس کنیم و شما هم بدید دوباره تایپ بشه که چی؟ بیشتر از صد صفحه‌س!
ـ وقتی نه ایمیل دارم و نه دوستی دارم که ایمیل داشته باشه، چی کار کنم؟

و آخر سر متن تایپ شده در نرم‌افزار ورد که بیشتر از یکصد صفحه بوده، با یک فلش مموری از طریق یک مسافر به دست فرد مورد نظر می‌رسد!

باور بکنید یا نه، این قصه واقعی است و هفته‌ی قبل برای یکی از دوستان پیش آمده.

احیاء دوباره تئاتر کودک در اردبیل

یادداشتی پیرامون نمایش «قصه‌ی دخترک و جنگل زیبا»

«شادی حق بچه‌هاست؛ به حقوق بچه‌ها احترام بگذاریم.» جمله‌ی پیشین شعار ثابت «بچه‌ها... گل‌آقا» بود که همیشه روی جلد مجله و بالای لوگوی آن به چاپ می‌رسید. در دبستان گل‌آقا، طنز علاوه بر تقسیم‌بندی‌های رایج ادبی، با توجه به گروه سنی مخاطب نیز بخش‌بندی می‌شد. ... بر اساس شعار فوق، در هفته‌نامه‌ی «بچه‌ها... گل‌آقا» شرط لازم برای انتشار آثار، شادی‌آفرینی بود؛ شرط لازمی که با مفید و پاکیزه بودن مطلب کامل می‌شد و می‌توانست در اختیار مخاطب قرار بگیرد... . آنچه آمد برداشت آزادی بود از یادداشت علی‌ زراندوز که آذر 88 در ویژه‌نامه‌ی نهمین جشنواره مطبوعات کودک و نوجوان از طرف کانون پرورش فکری به چاپ رسیده است. این چند سطر نشان می‌دهد اولویت نخست گل‌آقا در طنز کودک، شادی‌آفرینی و اولویت بعدی‌اش سودمندی و پاکیزگی متن بوده است.

نمایش «قصه‌ دخترک و جنگل زیبا»  در دهه‌ی نخست بهمن،‌ غبار سکون از آمفی‌تئاتر مجتمع فرهنگی فدک زدوده شد و پس از گذشت نزدیک به پانزده سال از اجرای آخرین نمایش ویژه‌ی کودکان در اردبیل، نمایش «قصه‌ی دخترک و جنگل زیبا» به نویسندگی پرهام دلدار و به کارگردانی حسن شیخ‌زاده به روی صحنه رفت و از منظر جذب مخاطب و فروش بلیت، خوش درخشید. متأسفانه از سال 76 که نمایش «نازیلجا» به کارگردانی علی حسن‌زاده در سالن بیضاء اجرا شد، تا بهمن 92، ـ اگر کارهای عروسکی محمدتقی اسماعیلی را در ردیف دیگری طبقه‌بندی کنیم ـ سالن‌های نمایش شهر شاهد اجرای نمایش‌های کودکانه‌ نبوده است. فاصله‌ی زمانی طولانی بین دو نمایش، چاره‌ای نمی‌گذارد جز اینکه سوگمندانه بگوییم اردبیل در عرصه‌ی تئاتر کودک تجربه‌ای نیندوخته است.

  نمایش «قصه‌ی دخترک و جنگل زیبا» به تهیه‌کنندگی محمدباقر نباتی مقدم از منظر تبلیغ، فروش بلیت و جذب مخاطب، به رغم همه‌ی دشواری‌های ساختار کاغذبازانه‌ی اداره‌های مرتبط، خاطره‌ای خوش در ذهن دوستداران نمایش باقی گذاشت؛ اما قدرت نمایش مذکور محدود به امور اجرایی‌اش نبود. متن خوب و محتوای باارزش نمایشنامه، موسیقی درخور، بازی‌های شاد و روان، گریم و لباس‌های مناسب و طراحی‌های ساده و در عین حال منعطف صحنه از دیگر ویژگی‌های نمایش بود که نمی‌شود با بی‌اعتنائی از کنارشان گذشت.

بی‌شک قصد ستایش از این نمایش در میان نیست، که کارگردان و تهیه‌کننده‌ی کار نیز به وجود نقصان‌هایی در اجرا معترف هستند؛ اما مگر می‌شود چنین نمایش جذاب، شاد و زیبایی را در یخبندان فرهنگی اردبیل تماشا کرد و از تحسین‌اش سر باز زد.

کودکان، هم به شادی نیاز دارند، هم به آموزش. نمایش «قصه‌ی دخترک و جنگل زیبا»، شادی‌ای را برای کودکان فراهم می‌کرد، که صد البته به هر بهایی به دست نیامده بود: نه سبک‌بازی‌ای در میان بود، نه لودگی و نه جمله‌های بی‌ادبانه؛ در عین حال مضمون اثر و گفت‌وگوهای رد و بدل شده در روند نمایش، ارزشی دیگر به اثر می‌بخشید. رنگ و موسیقی در این نمایش اهمیت زیادی داشت. جنبه‌ی موزیکال کار برای کودکان جذاب و ذهنیت‌ساز بود. بازی‌های شیرین و در عین حال دقیق بازیگران هم نشان از تمرین‌های بسیار و کوشش‌های کارگردان داشت.

استفاده‌ از چند بازیگر در نقش درخت‌های جنگل و حضور احساسی ایشان در جریان نمایش از دیگر ویژگی‌های زیبای کار بود. البته می‌شد با نقاشی کردن مکعب‌هایی که زیر پای بازیگران نقش درخت قرار داشت، به طراوت صحنه افزود.  

واکنش‌های کودکان تماشاگر، از جذابیت‌هایی بود که بی‌گمان در حافظه‌ی اعضاء گروه تئاتر «عنوان» ماندگار خواهد شد. واکنش‌های دسته‌جمعی کودکان در قبال برخی حوادث نمایش، راهنمایی کردن شخصیت‌های قصه حین اجرا، عکس‌های یادگاری‌ای که با شخصیت‌های نمایش می‌گرفتند، اصرار در به همراه بردن بازیگران به خانه و تلاش برای رفتن به روی صحنه همزمان با اجرا، از اتفاق‌هایی بود که نظیر آن را در سالن‌های تئاتر شهرمان ندیده بودیم.

نمایش «قصه‌ی دخترک و جنگل زیبا» به مدت ده روز، از یکم تا دهم بهمن، در سالن تئاتر فدک به روی صحنه رفت. بنا به گفته‌ی تهیه‌کننده‌ی نمایش، تئاتر حرفه‌ای برای سودآور بودن، نیاز به یک ماه اجرای مداوم دارد. متأسفانه زمانی که برای این تئاتر در نظر گرفته شده بود، درست وقتی نمایش داشت مورد استقبال قرار می‌گرفت، به پایان رسید. کاش مسؤولان فرهنگی شهر، از اداره‌ی فرهنگ و ارشاد و کانون پرورش فکری تا شهرداری و آموزش و پرورش، دست به دست هم بدهند و با حمایت از این نمایش شایسته، هم کودکان اردبیل را با دنیای هنر تئاتر آشنا کنند و هم ساعتی خوش برای دانش‌آموزان رقم بزنند. شاید همه‌ متفق‌القول باشیم که کودکان به شادی، آموزش و هنر نیاز دارند. اگر می‌خواهیم از اثری حمایت کنیم که سه عنصر شادی‌آفرینی، آموزندگی و هنرمندانگی را یکجا داشته باشد، «قصه‌ی دخترک و جنگل زیبا» را به دست فراموشی نسپاریم. این گروه برای کارهای دیگر، برای اجراهای هرچه بهتر، نیاز به کسب سود مادی دارد. اگر گردش مالی گروه‌های تئاتر تأمین نشود، هنر نمایش همچنان زمینگیر خواهد ماند. اکنون که نمایش گروه «عنوان» توانسته از نخستین دشواری‌های اجرائی سربلند بیرون بیاید، کاش مسؤولان با فراهم کردن زمینه برای اجرای این نمایش در سالن‌های دیگر شهر، در فرهنگسراهای محلات و... به کسب تجربه‌ای درخشان و به یاد ماندنی در تئاتر خسته و در عین حال ارجمند اردبیل یاری برسانند.

این یادداشت شانزده بهمن، در شماره‌ی 435 هفته‌نامه‌ی اردبیل فردا منتشر شد.

کتاب خریدن دیگه چیه؟! لایکت رو بزن!


دوس داریم به طرح جلد کتابا تو شبکه‌های اجتماعی مجازی «لایک» بزنیم. دریغ از خریدن و دریغ از خوندن. دریغ از دست گرفتن کتاب. وابستگی اکثر ماها به دنیای کتاب، چیزی جز این لایک زدن‌ها نیست. خوبه دیگه! یه لایک می‌زنی، هم پز فرهنگی‌ات رو دادی، هم از مسؤولیت خطیر روشنگریت غفلت نکردی!


مواظب خودت باش!


پایان‌بندیِ یه سری از خداحافظی‌ها: «مواظب خودت باش!»  حالا اینو نگیم هیچ بعید نیس طرف یهو خودشو بندازه وسط اتوبان یا بره لب بوم راه بره یا بدون لباس گرم بره تو هوای برفی قدم بزنه!  اینو می‌گیم که مثلاً به فکر طرف هستیم و نگرانشیم و اونم اهل دیوونه‌بازیه و حالا ما با گفتن «مواظب خودت باش!» داریم جلوی اتفاقای بد رو می‌گیریم. :) اینو می‌گیم که یعنی برام مهمی؟!  واقعاً اگه اینو کسی بهم نگه ممکنه بپرم زیر ماشین یا مواد غذایی تاریخ‌گذشته بخورم یا دستمامو صابون نزنم! :)

آیا قربانی شدن حقیقت در پای مصلحت میسر است؟


از کسایی که در عرصه‌ی سیاست دعوای مصلحت و حقیقت راه می‌اندازن سر درنمیارم. حقیقت چه جایگاهی در صحنه‌ و دنیای سیاست داره که همیشه یه عده، یه عده رو محکوم می‌کنن به مصلحت‌اندیشی؟ سیاست رو چه به حقیقت؟ مگر نه اینکه کل سیاست چیزی جز مصلحت و مصلحت‌اندیشی نیست؟ اصلاً اوج قدرت و هنر سیاستمدار چی می‌تونه باشه جر مصلحت‌اندیشی و تشخیص به‌هنگام مصالح؟ مصلحت‌ها هم صدالبته ـ اگه مثلاً مصالح ملی رو هم در نظر بگیریم ـ همیشه واحد نیستن. در واقع جمله‌هایی مثلِ «قربانی شدن حقیقت در پای مصلحت» رو درک نمی‌کنم. حقایق چیزایی‌ان که باید در درونت بهشون برسی. سیاست مربوط به امور جمعیه. این مصلحت و ضرورتِ تدبیر اموره که مسیر حرکت سیاستمدار رو تعیین می‌کنه. حرفای کلی و مطلق‌اندیشانه‌ای که در دعوای حقیقت و مصلحت به اسم حقیقت معرفی می‌شه، جز عقت‌ماندگی و آشفته کردن فضای عمومی جامعه کارکرد دیگه‌ای نداره. در نهایت اگه بخواییم حتماً حقیقت رو کنار مصلحت حفظ کنیم و منکر وجود رابطه‌ای بین این دو نشیم، می‌شه گفت سیاستمدار می‌تونه با تشخیص مصالح و انجام رفتار مصلحت‌آمیز به تحقق حقایق کمک کنه. از این نظر درک نمی‌کنم چرا کسایی رو متهم به مصلحت‌اندیشی و ذبح حقیقت در پای مصلحت می‌کنن. اصلاً مگه حقیقت قابل ذبحه؟ حقیقت جاریه. اگه ذبح‌پذیر بود که دیگه حقیقتی نمی‌موند.

نمونه‌هایی از ویترین‌های خلاق و زیبای کتابفروشی‌های کوچک


ویترین‌های خلاق و زیبای کتابفروشی



   تعداد کتابفروشی‌های کوچک در دنیا رو به کاهش است. اکنون فروشگاه‌های بزرگ فرهنگی، جای کتابفروشی‌های کوچک را می‌گیرند و کتابفروشی‌های کوچک در مسیر زوال قرار دارند. اما هنوز هم هستند کتابفروش‌های خوش‌ذوق و فرهیخته‌ای که به زیبایی و خلاقانه بودن ویترین‌هایشان اهمیت می‌دهند. روی اینجا کلیک کنید تا نمونه‌هایی از این ویترین‌ها را تماشا کنید.



















آیا ژورنالیزم یعنی ابتذال؟

گفتاری پیرامون ژورنالیزم و کتاب‌های ژورنالیستی

روزنامه کالایی است فرهنگی، با ویژگی اصلی اطلاع‌رسان بودن، که عمر مفید آن بیش از بیست‌وچهار ساعت نیست. اما آیا واقعاً تمام مطالب روزنامه تنها یک شبانه‌روز عمر دارد؟ حسب شناختی که از روزنامه‌ها داریم، الزاماً نمی‌شود گفت همه‌ی مطالب روزنامه تا روز بعد رنگ کهنگی خواهد گرفت. مثلاً مطالبی در مورد نحوه‌ی رفتار با کودکان، چگونگی مراقبت در برابر بیماری‌ها، مضرات مصرف دخانیات و... را در بازه‌ی زمانی گسترده‌تری می‌شود به چاپ رساند. به هر روی واقعیت این است که گرچه همه‌ی مطالب روزنامه ظرف یک روز کهنه نمی‌شود، کلیت روزنامه به عنوان حامل اطلاعات، عمر مفیدی بیش از بیست‌وچهار ساعت ندارد؛ زیرا به ندرت و حسب شرایط خاص ممکن است فردی خواهان خرید یا مطالعه‌ی روزنامه‌ی دیروز باشد. خلاف روزنامه‌ها، مجله‌ها عمر بیشتری دارند و هر چه دوره‌ی زمانی انتشارشان طولانی‌تر باشد، این عمر بیشتر می‌شود. به عنوان نمونه یک هفته‌نامه کمتر در آرشیوهای شخصی نگهداری می‌شود و در مقابل، فصلنامه‌ها از بخت ماندگاری طولانی‌تری برخوردارند.

  عرصه‌های روزنامه‌نگاری یا ژورنالیزم عبارتند از خبرنویسی، گزارش‌نویسی، گفت‌وگو، عکس خبری، کارتون و یادداشت‌نویسی. در این میان گفت‌وگو به عنوان یکی از اصلی‌ترین ژانرهای ژورنالیزم، به جهان نشریه‌های ادواری محدود نمانده و گام در وادی کتاب‌ها نیز گذاشته‌ است. کتابی که به گفت‌وگو با یک یا چند نفر پیرامون یک یا چند محور مشخص پرداخته، کتابی است ژورنالیستی در ژانر گفت‌وگو. کتاب‌های ژورنالیستی در قیاس با نشریه‌ها، بقاء بیشتری دارند و می‌توانند تا جایی که ممکن است اسیر اطلاعات خبری نشوند و گام به جهان تحلیل و آموزش بگذارند.

آیا ژورنالیستی بودن نشانه‌ی ابتذال یا سطحی بودن اثر است؟ در واقع متصف شدن یک اثر به «ژورنالیستی بودن» از نظر برداشت‌های عمومی به هیچ وجه امر مثبتی نیست. کتاب ژورنالیستی از نظر عموم یعنی اثری کم‌ارزش، سطحی و درگیر با موارد کم‌اهمیت. اما آیا هرچه در ژانرهای روزنامه‌نگارانه تولید شود فاقد ارج لازم علمی، ادبی و هنری است؟ نمونه‌های متعددی از کتاب‌های ژورنالیستی خلاف این ادعا را ثابت کرده است. هرچند ممکن است مثلاً گفت‌وگوهای فلسفی صورت گرفته با اندیشمندان دهه‌ی اخیر در قیاس با کتاب‌های فلسفی، محل رجوع متخصصان حوزه‌های فکری نباشد، مخاطبان گسترده‌تری از این کتاب‌ها بهره می‌گیرند و اطلاعات ضروری را نیز به نوعی دریافت می‌کنند. همچنین ممکن است دو فیلسوف شناخته شده ساعت‌ها به گفت‌وگو با یکدیگر بپردازند و حاصل را در قالب کتابی منتشر کنند. کتاب مذکور اثری خواهد بود در ژانر گفت‌وگو که زمینه‌ای است در دنیای ژورنالیزم.

روزنامه‌نگار می‌تواند مثلاً ده داستان‌نویس یا مترجم برجسته‌ را پای میز گفت‌وگو بنشاند و از پست و بلند کارها و اندیشه‌هایشان جویا شود. در چنان وضعیتی نمی‌شود پیشاپیش و بدون بررسی روند گفت‌وگوها، به نقد اثر پرداخت و آن را سطحی یا مبتذل خواند. ممکن است گفت‌وگوکننده با چند پرسش ثابت، به صورت مکتوب به مصاحبه با اشخاص مد نظرش بپردازد. در چنان صورتی حاصل کار چیزی خواهد بود تصنعی و غیرعمیق؛ چراکه مصاحبه‌ها از عنصر مهم زنده‌بودن دور مانده‌اند. در هر مصاحبه‌، پاسخ گفت‌وگوشونده به سؤال مصاحبه‌گر می‌تواند به پرسشی دیگر بیانجامد؛ پرسشی که از پاسخ مصاحبه‌شونده به سؤال پیشین برآمده است. در آن شرایط، تیزهوشی، دانش و تسلط گفت‌وگوکننده است که به کمک وی می‌آید و با چالشی‌ کردن مصاحبه، ارزش کار را بالاتر می‌برد. اگر گفت‌وگوکننده به پرسش‌های مکتوب بسنده کند، مصاحبه هیجان و جذابیت لازم را از دست خواهد داد و از تحرک ضروری بی‌بهره خواهد ماند. این وضعیت ارزش گفت‌وگو را به سطح «گفت‌وشنود» تنزل خواهد داد. اگر کتابی متشکل از گفت‌وشنود با چند نفر باشد و پرسش‌ها ثابت و مکتوب، با کتابی سرد و بی‌رمق روبه‌رو خواهیم شد.

همچنانکه کتابخوان‌های حرفه‌‌ای هر کتابی را در رده‌ی «کتاب» قرار نمی‌دهند و صرف داشتن «شابِک» (شماره‌ی استاندارد بین‌المللی کتاب) باعث نمی‌شود هر نشریه‌ی غیرادواری مجلد خریداری و حقیقتاً نام کتاب به آن داده شود، هر آنچه ژورنالیستی است را نیز نمی‌توان در یک رده قرار داد. گفت‌وگویی که در آن مصاحبه‌کننده خود را درگیر رنگ و غذای مورد علاقه‌ی گفت‌وشونده بکند، در روزنامه‌های نیمه‌جدی نیز چندان محلی از اعراب ندارد، چه رسد به روزنامه‌نگاری جدی. گاهی گفت‌وگوکننده چند مصاحبه یا یادداشت مطبوعاتی خود را یکجا گرد می‌آورد تا آنها را در قالب کتاب منتشر کند. پرسش اینجاست: محور همنشینی این مطالب چیست؟ آیا هدف کتابسازی است و فخر فروختن به داشتن یک جلد کتاب در رزومه‌ی کاری؟! کارهای ژورنالیستی به چند طیف و رده تقسیم می‌شود: از جدی و عمقی تا سطحی و مبتذل؛ از مستند و تاریخی تا خیالبافانه و وهم‌فروشانه و... . قضاوت یکسان پیرامون همه‌ی اینها شایسته نیست.

کتاب ژورنالیستی، هم می‌تواند سطحی و نازل باشد، هم می‌تواند جدی و فنی؛ هم می‌تواند آکنده از بطالت و هیچی باشد، هم می‌تواند همچون کلاس درسی باشد برای مخاطب احتمالی؛ هم می‌تواند به بدیهیات بپردازد و در سطح، دست و پا بزند و هم می‌تواند با رخنه کردن به دنیای فکری گفت‌وگوشونده، دانش پنهان او را بیرون بکشد و سفره‌ای علمی بگسترد؛ هم می‌تواند به گپی بسنده کند و هم می‌تواند با پانویس‌های متعدد شأنی پژوهشی بیابد. چرا وقتی مصاحبه‌ای را می‌خوانیم و چیزی از آن نمی‌آموزیم، اثر را به ژورنالیستی بودن محکوم می‌کنیم و وقتی مصاحبه‌ای را می‌خوانیم و ساعت‌ها درگیرش می‌شویم، از ژورنالیستی نامیدن کار پرهیز داریم؟

می‌شود به کتاب‌های روزنامه‌نگارانه ـ مانند هر اثر دیگر ـ به اصطلاح آب بست یا کالبدشان را با پوشال انباشت، می‌توان مخاطب را با موارد و مطالب بیهوده علاف کرد، می‌شود بدون دادن اطلاعات خاص صفحه‌ها را پر کرد، اما اینها را نمی‌توان نمود ژورنالیستی بودن کار دانست؛ باالعکس، ژورنالیزم فرهنگی و جدی در تقابل با درازنویسی، مهمل‌نویسی و شلخته‌نگاری است. روزنامه‌نگاری در شکل علمی خود دور از لفاظی‌های بی‌مورد است. صراحت و روشنی کلام از ویژگی‌های نوشتار مطبوعاتی است. روزنامه‌نگاری نیاز به زبان دقیق دارد. باید مستقیم به سراغ اصل مطلب رفت و از آرایه‌ها و ابهام‌های بی‌دلیل پرهیز کرد. اینها از خصوصیات روزنامه‌نگاری جدی است. چرا چشم به روی این صفت‌ها می‌بندیم و به محض دیدن مصاحبه‌ای مبتدی یا کتاب ژورنالیستی ضعیف، ژورنالیزم را محکوم می‌کنیم؟!

هیچ مطلب شایسته‌ی تعمقی نیست که صاحب ساختار نباشد. گفت‌وگوهای مطبوعاتی هم از این قاعده مستثنی نیستند. اگر خبرنگاری بدون مطالعه و بدون پرسش‌های ابتدایی سراغ مصاحبه‌شونده‌ای می‌رود و از پاسخ‌های وی هیچ سؤال جدیدی استخراج نمی‌‌کند، ایراد از نحوه‌ی مصاحبه‌ی اوست، نه از ژورنالیزم.

اگر مصاحبه‌گری جایگاه خود را در روند مصاحبه نمی‌داند و به تأیید گفته‌های مصاحبه‌شونده می‌پردازد، این رفتار، ایراد کار اوست، نه مشخصه‌ی کلی روزنامه‌نگاری. از دیگرسو نباید از غروری هم که دامنگیر روزنامه‌نگاران می‌شود، چشم پوشید. گویی ما در میدان جنگ قرار داریم: در سویی روزنامه‌نگارانی هستند که اصول ژورنالیزم فرهنگی را نیاموخته‌اند و دچار غرور ناشی از حضور در رسانه‌‌اند و در سوی دیگر برخی اهل ادبیات و اندیشه که هر چه کار ضعیف مطبوعاتی را ژورنالیستی می‌نامند. در این میان کتاب‌های ژانر گفت‌وگو مغفول مانده و اغلب نمی‌توانند مستقل از تصور غالب موجود از ژورنالیزم مورد داوری قرار بگیرند.

اگرچه ژورنالیزم از بخت ماندگاری طولانی برخوردار نیست و اصالتی در ردیف آثار خلاق و اندیشه‌ورزانه ندارد، به علت واسط بودن بین تولیدکنندگان آثار فکری و خلاقانه و طیف گسترده‌ی مخاطبان، از توانایی فرهنگ‌سازی برخوردار است. ژورنالیزم اگر به فرهیخته بودن مقید بماند، از ابزارهای مهم توسعه‌ است. یکپارچه دانستن ژورنالیزم و تفکیک نکردن آن به سطوح و رده‌های متفاوت و متضاد، همانند یکپارچه دانستن شعر، داستان، نقاشی یا موسیقی است. ژورنالیزم مانند سایر عرصه‌های فکری، هنری و نویسندگی، صاحب مراتب متعددی است. نه تحقیر روزنامه‌نگاری نشانه جدیت فکری است و نه ستایش و تفاخر به آن نشانه‌ی روزآمد بودن.

این یادداشت در وب‌سایت مرکز فرهنگی شهر کتاب منتشر شد (اینجا)

قصه دخترک و جنگل زیبا


اگر ساکن اردبیل هستید و به نمایش، خاصه کارهای کودکانه، علاقه دارید، یا اگر کودکی دارید که می‌خواهید با تماشای یک نمایش خوب، شاد و پر از موسیقی، ساعت خوشی برایش مهیا کنید، نمایش «قصه دخترک و جنگل زیبا» را از دست ندهید.

نویسنده این نمایش پرهام دلدار، کارگردان آن حسن شیخ‌زاده و تهیه‌کننده‌اش محمد نباتی است.

من که از تماشای نمایش لذت بردم.

قصه دخترک و جنگل زیبا، از یک تا ده بهمن هر روز ساعت شانزده‌ و سی دقیقه در فرهنگسرای فدک اردبیل اجرا می‌شود و قیمت بلیتش پنج هزار تومان است.

عکس‌هایی از این نمایش را در اینجا می‌توانید ببینید.

شما هم یک روز پولدار می‌شوید

روزی هویدا به دفتر روزنامه اطلاعات می‌رود. حدود پانصد نفر از کارکنان روزنامه در سالن اجتماعات نشسته بودند. این جلسه برای بهبود رابطه روزنامه اطلاعات با هویدا برگزار شده بود. چند نفری تقاضاهایی مطرح می‌کنند و تشکر می‌کنند و ناگهان «منصور تاراجی» از روزنامه‌نگاران سرشناس اطلاعات بلند می‌شود و می‌گوید: «آقای هویدا! ملت نه به شما اعتماد دارد و نه به ما روزنامه‌نگاران. مردم همه‌ی ما را جزء ساواک می‌دانند و این تقصیر شماست؛ چراکه در دفتر مجله «هفته» بیست روز پیش بمب گذاشتند و منفجر شد و هزاران نفر از آن مطلع شدند، ولی شما نگذاشتید خبرش را بنویسیم. بعد هم چند روز بعد از واقعه، یک خبر چهار پنج سطری به ما دادید که چاپ کنیم. وقتی مصدق هم فوت کرد، همین اتفاق افتاد. خب! مردم حق دارند به ما اعتماد نداشته باشند. شما مردم را به ما بی‌اعتماد کرده‌اید و نمی‌گذارید از دزدی‌ها و فسادها به مردم خبر دهیم.» حضار کف‌ می‌زنند و هویدا می‌گوید: «... آقای تاراجی! شما عجله نکن! مملکت به قدر کافی پول دارد. یک عده زودتر پولدار می‌شوند و یک عده دیرتر. شما هم یک روز پولدار می‌شوید.»

منبع: خاطرات و مخاطرات، به کوشش سیدفرید قاسمی، یادداشت منصور تاراجی، ص صدوسی‌وچهار. نشر به‌دید، 1378.

در پاسخ هویدا نوعی درک اندوهبار از وضعیت کشور، انسان ایرانی، آرمانخواهی و ابتلا به فساد دیده می‌شود.

حافظه‌ی جهان


هیچ حسی ابدی نیست؛ اما آیا احساس لحظه‌ها در حافظه‌ی جهان نمی‌ماند؟


اثری که جهان شما را تغییر خواهد داد!


آدما دنبال چیزای عجیب‌غریبن؛ مثلاً دنبال کتابی‌ان که به محض خوندن ذهن‌شون تغییر کنه، دنیاشون عوض بشه. دنبال یه جمله یا دنبال یه فیلم‌ان که نگاه‌شون رو بالکل عوض کنه. این حس رو متصدیان تبلیغات خوب فهمیدن. دیدید تو آگهی بعضی کتابا و فیلما می‌نویسن: «اثری که دنیای شما را عوض خواهد کرد!»، «اثری که نگاه شما را به جامعه و انسان‌ها تغییر خواهد داد!» آدما دنبال یه بمب اتم‌ان. دنبال یه چیز که سریع همه چی رو زیر و رو کنه و اونا رو منورالفکر. دنبال کسی‌ان که به محض دیدنش منقلب بشن و بعد از اون لحظه جهان رو طور دیگه‌ای ببینن. 


شاید سرگشته در فاصله‌های بلند بین شادی و اندوه


برای برخی شادی، امر روزانه است و غم اتفاقی در این خلال. برای بعضی اندوه روند روزانه است و شادی رویدادی در این میان. در کدام عرصه‌ایم؟ در کدام جرگه؟ در دسته اندوه یا شادی؟ شاید سرگشته در فاصله‌های بلند بین این دو. اغلب لحظه‌هایمان به چه طعمی است؟ غلبه اندوه را بارها دیده‌ام، در خودم و دوستانم. اما آیا شادی هم مثل غم غالب می‌شود و خانه‌نشینی بلندمدت؟ آدم‌های عمیقاً شاد چه کسانی هستند؟


روح سرماخورده


سرما تو تنم می‌چرخید، عین یک کرم خاکی، اما با سرعتی کمی بیشتر. وول می‌خورد در رگ‌هام، در کمرم، در حاشیه‌ی شونه‌هام از پایین به بالا و می‌سرید از پس گردنم، از مهره‌های گردنم به پایین. زیر لحاف بزرگی کنار بخاری خوابیده بودم؛ یعنی از سرما پیچیده بودم به خودم. سرما تو استخوان‌هام بود. نه! سرما رو تو روحم، تو عمق وجودم حس می‌کردم. روحم سرد بود.

فرداش رفتم پیش پزشک. پرسید چی شده؟ خواستم بگم سرما رسیده به روحم؛ اما گفتم: هیچی! سرما خوردم! خیلی سردمه.

بی‌توجهی یعنی توجه منفی


در بی‌توجهی به امری، نشانه‌های مشخص توجه را می‌شود دید؛ مثلاً در بی‌توجهی نهاد یا مقامی سیاسی به امری یا به شخصی. این موضوع را در مناسبات عادی زندگی هم می‌شود پی گرفت. بی‌توجهی یعنی توجه، اما با وجه منفی.


دانستن اینکه مرگ


دانستن اینکه مرگ... آگاهی به اینکه مرگ... دانستن اینکه مرگ... آگاهی به اینکه مرگ... دانستن اینکه مرگ... آگاهی به اینکه مرگ... دانستن اینکه مرگ... آگاهی به اینکه مرگ... دانستن اینکه مرگ... آگاهی به اینکه مرگ... دانستن اینکه مرگ... آگاهی به اینکه مرگ...

مطلقیت و قاهریت مرگ


مرگ یک واقعیت قاطعه؛ واقعیتی بدون تردید، بدون بازگشت، بدون ترحم، بدون امکان امیدواری. مرگ مطلقه. مطلق‌تر و قاطع‌تر و قاهرتر از مرگ چه چیز دیگه‌ای هست؟ انسان می‌تونه در وجود خدا شک کنه، اما در مورد مرگ چی؟ مرگ قاطعیت مطلقه. در مرگ تردیدی نیست. انسان می‌تونه خدا رو فراموش کنه، اما نمی‌تونه به مرگ بی‌اعتنا باشه. مرگ بیشتر از خالق زندگی در ذهن انسان‌ها حضور داره.


آیا هیچ کس تنها نیست؟!


همراه اول با شعار تبلیغاتی‌اش دقیقاً انگشت گذاشته روی زخم عمیق انسان امروز:‌ تنهایی. ما همه با هم تنها هستیم. این واقعیت تلخ، آزاردهنده و ویرانگر دنیای امروزه. اما همراه اول با این شعار و یادآوری موضوع عظیم تنهایی، از مردم می‌خواد به واسطه‌ی تماس‌های صوتی یا پیامکی، از تنهایی دربیان! همراه اول مسأله‌ی تنهایی رو ساده‌سازی می‌کنه و می‌گه: "چرا تنها باشی؟! اگه تنها هستی، با تماس تلفنی به تنهاییت غلبه کن!" به همین سادگی! همراه اول تنهایی رو امری پیش پا افتاده نشون می‌ده که می‌شه با یک تماس اون رو از بین برد. اما تنهایی از بین نمی‌ره و فرد برای از بین بردن اون، مدام تماس می‌گیره. فرد دیگه نمی‌تونه خودش رو تاب بیاره و باز تماس می‌گیره. تماس، تماس... و همراه اول چرخه‌ی مالی بزرگی پیدا می‌کنه. همراه اول یا ایرانسل یا تالیا یا هر اوپراتور دیگه‌ای، از تنهایی عمیق و فزاینده‌ی انسان سوداندوزی می‌کنن.

انسان تنهاست؛ به تنهایی کره‌ی زمین در کائنات. اگه هر شب به مهمونی می‌ریم و هر روز با دوستامون قرار می‌‌ذاریم، و شاد هستیم و سرخوش، داریم دروغ می‌گیم به خودمون، به اطرافیان‌مون. کافیه در هر لحظه و در هر کجا که هستیم، توانایی، شجاعت و جسارت فکر کردن به خودمون رو داشته باشیم. اون وقت می‌بینیم که تنهاییم.

 

آرامش و امنیت


چیزی بیشتر از آرامش و امنیت نمی‌خواست. دنبال یک اتفاق خوب بود. البته خودش هم می‌دونست چه چیزهای نایابی می‌خواد.
نایاب؟
نه! خیلی خیلی نایاب.

اولین برف سال بارید

 
 ۲۵ آبان. ساعت سیزده نشده بود. اولین برف سال اردبیل بارید با باران. در خیابان بودم که افتادن اولین دانه‌های برف رو دیدم. قبلش بارون می‌بارید. افتادن اولین دانه‌های برف چقدر خوب بود. چقدر خوب بود که دیدمشون و چه خوب که زیر سقفی نبودم، در حصار دیواری نبودم و دونه‌ها افتادند روی لباسم. این اتفاق هر سال فقط یک بار می‌افته. فقط یک برفه که اسمش اولین برف ساله؛ و چه خوب که با باران بارید.
به یاد دیوارنوشت‌هایی افتادم در بدنه‌ی گچی اشکاف خانه‌ای قدیمی و ویران. کسی با چیزی نوک تیز یا گاهی با خودکار، چندین سال متوالی آمدن اولین برف سال اردبیل رو اونجا ثبت کرده بود. اغلب تاریخ زده بود و نوشته بود: «اولین برف سال بارید با باران.» اون شخص کی بود؟ چرا تاریخ باریدن اولین برف سال رو ثبت می‌کرد؟ چرا دیوار گچی اشکاف رو برای ثبت تاریخ انتخاب کرده بود؟ اون شخص کجاس؟ نوشته‌ها از اواسط دهه‌ی پنجاه تا اگر درست یادم مونده باشه تا اواخر دهه‌ی شصت ادامه داشتند. اون فرد زنده‌س؟ وقتی یادگاری‌های عجیبش رو دیدم چقدر حس کردم وارد دنیای یک رمان شدم...


سفرنامه‌نویسی روی زین اسب

گذری بر یادداشت‌های «نورای کایاجان» از سفر به چهار شهر ایران

«زندگی ایرانی‌ها دو بعد دارد. بعد داخلی زندگی‌شان شبیه چیزی نیست که در بیرون دیده می‌شود. پس نمی‌توان با دیدن بعد بیرونی زندگی ایرانی‌ها درباره‌ی ایشان قضاوت کرد. نکته‌ی فوق لغزشگاه اغلب گزارشگران خارجی بوده است. مثلاً ممکن است خبرنگاری به یکی از مناطق لوکس تهران برود و در گزارش خود بنویسد: "روی بینی همه‌ی زنان ایرانی عمل زیبایی انجام شده است." این گزارش‌ها نوعی حق‌کشی است و ما را با ماهیت زندگی ایرانی آشنا نمی‌کند.» دیدگاه بالا را خانم «نورای کایاجان» گزارشگر و سفرنامه‌نویس وب‌سایت «haber7»، در صفحه هفده کتاب خود نوشته است. او اهل ترکیه است و پایبند به نگرش‌های اسلامی. کتاب «Yaşasın Gezerken Kayboldum» (زنده‌باد! حین گردش غیب شدم) مجموعه‌‌‌ی یادداشت‌های وی است از سفر به ده کشور جهان که به ترتیب فصل‌بندی عبارتند از: ایران، بلژیک، تاسمانیا، لوکزامبورگ، تایلند، آلمان، سنگاپور، فرانسه، هلند و استرالیا.

Yaşasın Gezerken Kayboldumمشاهده، پایه‌ی گزارشگری است. چگونه می‌توان درباره‌ی یک مکان گزارش نوشت و آنجا را ندید؟! هرچه مشاهده دقیق‌تر باشد، گزارشگر خواهد توانست جزئیات بیشتری را به مخاطب ارائه کند و بالعکس، مشاهده‌ای از سر تفنن یا محض انجام وظیفه، به گزارشی خواهد انجامید که به یک بار خواندنش هم نمی‌ارزد.

در هر شهر مکان‌هایی هست که بسیاری از مردم همان شهر هرگز به آنجا سر نزده‌اند یا با بی‌اعتنائی و از سر عادت از کنارش رد شده‌اند. گزارش‌نویس حرفه‌ای (در اینجا: سفرنامه‌نویس بیگانه با محیط) در پی شناسایی جذابیت‌ها، ارزش‌ها و ویژگی‌های هنری، تاریخی و فرهنگی مکان جدید، به مواردی توجه می‌کند که از دید ساکنان منطقه پنهان مانده است. از همین رو مطالعه‌ی سفرنامه‌ها می‌تواند به شناسایی و بازشناسی ما از آنچه هستیم و داریم یاری‌رسان باشد. اگر سفرنامه یا گزارشِ فردی خارجی، برای کسانی که منطقه‌شان گزارش شده حاوی نکات نو نباشد، طبعاً آن متن در سرزمینی که موضوع گفتار بوده، مورد توجه قرار نمی‌گیرد و شاید خوانندگان اصلی سفرنامه نیز استقبال چندانی از آن به عمل نیاورند. شناسایی و بازنمایی نکات جدید، معیاری است در ارزش‌گذاری بر روی سفرنامه‌ها. اگر از این منظر نگاه کنیم، یادداشت‌های نورای کایاجان از ایران، برای من جذابیت چندانی نداشت. بیشتر به نظر می‌رسد این یادداشت‌ها برای کسانی نوشته شده که قصد سفر به ایران را دارند و دنبال کتابی هستند تا راهنمایی‌شان کند. بدیهی است سفرنامه با راهنمای سفر تفاوت بسیاری دارد؛ هرچند می‌توان از سفرنامه‌ها هم به عنوان راهنمای سفر بهره گرفت.

کایاجان در کتابش نه تیزبین است و نه نثری درخشان دارد. او بیشتر توریست است تا سفرنامه‌نویس و نگاه سریع توریستی بر سراسر یادداشت‌های او از ایران سایه افکنده است. مثلاً درباره‌ی موزه‌ی فرش همین چند سطر را می‌نویسد: «موزه‌ای که در شمال پارک لاله قرار دارد، جایی است که گزیده‌ترین قالی‌های ایرانی در آن به نمایش گذاشته شده است. در این موزه می‌توانید قالی‌های بی‌نظیر بسیاری را از قرن شانزده تا به امروز ببینید. برای حفظ قالی‌ها از نورهای مضر، عکسبردای در این مکان مجاز نیست.» (ص ۱۹)

نویسنده سپس پیرامون موزه‌ی سعادت‌آباد، تله‌کابین توچال، یادمان آزادی، موزه‌ی جواهر و موزه‌ی ملی اطلاعاتی در همان سطح ارائه می‌کند. به همین خاطر بر اساس نوع نوشتار، بهتر است فصل مربوط به ایران را راهنمای سفر بنامیم تا سفرنامه.

کایاجان در کتابش بعد از تهران به شهرهای اصفهان، یزد و تبریز هم پرداخته است؛ اما نتوانسته مورد خاصی را زیر ذره‌بین گزارشگرانه‌ی خود قرار دهد. اگر نبود حضور او در مجلس عروسی مجللی در تبریز، می‌شد گفت خود وی نیز، به رغم انتقادش از گزارشگران خارجی، نتوانسته به بعد درونی زندگی ایرانی‌ها وارد شود؛ هرچند عروسی‌ای که او توصیف کرده با آنچه معمول است تفاوت بسیاری دارد. من تا به حال جشن عروسی‌ای ندیده‌ام که سه شب به طول بیانجامد. آیا توصیف چنین مجلسی می‌تواند مخاطب را با نوع زندگی ایرانی آشنا کند؟!

برداشت وی از آیین زرتشتی که آتشکده‌های آن را در یزد دیده، چیزی فراتر از آنچه بر روی تابلوهای راهنمای گردشگری درج شده نیست. (صص ۲۶ و ۲۵) او حتی پس از آنکه می‌بیند زنان ایرانی اغلب از پوشش‌های تیره، هم در بیرون و هم در مهمانی‌ها، استفاده می‌کنند، در صفحه‌ی چهل و یک کتابش می‌نویسد: «حدس می‌زنم شیعی بودن تأثیر زیادی روی رنگ لباس زنان داشته باشد.» و بدون هیچ تعمقی از روی موضوع می‌گذرد. چنین رفتاری نشان می‌دهد احتمالاً کایاجان شناختی از مذهب شیعی ندارد و حاکمیت نگاه توریستی بر ذهنش، امکان تأمل را از او سلب کرده است. گزارشگر حتی در این باره از مردم نیز پرسش نمی‌کند.

صد البته نویسنده قصد منفی‌پردازی پیرامون ایران را ندارد؛ حتی می‌شود گفت او مثبت‌اندیشانه به ایران نگاه کرده است. به موارد زیر توجه کنید: «در پارک‌های اصفهان می‌توانید با جوانان روشنفکر ایرانی روبه‌رو شوید و به تبادل اندیشه بپردازید. جوانان ایرانی به دلیل علاقه‌شان به مطالعه به موضوعی که پیرامون آن صحبت می‌کنند تسلط زیادی دارند و صاحب فکرند. این جوانان به طرز غیرقابل تصوری عاشق گفت‌وگو هستند.» (ص ۲۳) «واقعیت این است که زنان ایرانی بسیار مطالعه می‌کنند. سطح آموزش ارتقاء یافته و اعتماد به نفس ایشان تا جایی که امکان دارد بالاست. زنان در همه‌ی حوزه‌ها خود را مطرح کرده‌اند. به تاریخ کشورشان هم مسلط هستند. ایشان در همه‌ی زمینه‌ها در پی حفظ میراث فرهنگی‌‌شان هستند و به سنت‌های فرهنگ ایرانی پایبندند.» (ص ۳۶)

در پایان، ترجمه‌ی چند بخش از یادداشت‌های کایاجان را می‌آوریم تا به نوعی زمینه‌ساز آشنایی ما با نوشته‌ی او باشد:

«بازار سرپوشیده تهران فقط بازار نیست؛ قلب تپنده‌ی اقتصاد ایران است. اینجا شبیه بازار سرپوشیده استانبول است، اما بسیار شرقی‌تر. بازار تهران یکی از بزرگ‌ترین بازارهای سرپوشیده مشرق‌زمین، ایرانی است کوچک؛ شهری در دل شهر... یک سوم عمده‌فروشی‌های ایران در این بازار صورت می‌گیرد.» (صص ۱۶ و ۱۵)

«اصفهان پایتخت هنر و فرهنگ ایرانی است... شهری شرقی که عرصه‌ای است وسیع برای قدم زدن. اصفهان زیبایی‌اش را فریاد نمی‌زند؛ بدون هیچ ادعایی زیبایی‌هایش را نشان می‌دهد.» (صص ۲۳ و ۲۲)

«امروز در یزد زرتشتی‌های زیادی زندگی می‌کنند. مردم یزد بردبارند. ایشان، هم شرایط سخت طبیعت محل سکونت‌شان را با صبر تحمل می‌کنند و هم در زندگی اجتماعی تضادهای فکری و عقیدتی را با ملایمت پشت سر می‌گذارند.» (ص ۲۵)

«مقبرة‌الشعرا یکی از جذابیت‌های خاص تبریز است. آنجا مدفن شعرای بسیاری است. تبریز یگانه شهر دنیاست که در آن برای دفن شعرا، آرامستان ویژه‌ای در نظر گرفته شده است.» (ص ۲۹)

از صفحه‌ی سیزده تا چهل و سه کتاب نورای کایاجان به ایران اختصاص دارد. کتاب Yaşasın Gezerken Kayboldum را سال ۲۰۱۱ نشر حیات (Hayat) ترکیه در دویست و چهل صفحه، با تصاویر رنگی، در قطع رقعی و به قیمت پانزده لیره ترک منتشر کرده است.  

این یادداشت در وب‌سایت مرکز فرهنگی شهر کتاب منتشر شد (اینجا)

کیسه‌های پلاستیکی


در کوه و دشت و جنگل، هر کجا طراوت و زیبایی‌ای هست، رد پای انسان را می‌شود دید. هر جا موقعیتی برای نشستن هست و امکانی برای تنفس هوایی تازه، کیسه‌های پلاستیکی، بطری‌های نوشابه و آب معدنی و پاکت‌های خالی پفک، چیپس و بیسکوییت خودنمایی می‌کند. رد انسان را در کوه و جنگل و دشت به سادگی می‌توان گرفت؛ ردی کثیف که فقط آلاینده‌ی بصری نیست. پلاستیک‌های رها در طبیعت به مرور تجزیه می‌شود، موادشان با آب برف و باران به دل زمین‌ می‌رود و دوباره همین مواد سمی از دل زمین بیرون می‌زند و آب گوارای چشمه‌ها و میوه‌ی درخت‌ها می‌شود آلوده به مواد شیمیایی. رد انسان امروز را با آلودگی‌های شیمیایی‌اش می‌توان گرفت.

زباله‌ها در چرخه‌ی طبیعی به بدن ما برمی‌گردند


گاو در حاشیه‌ی جنگلی زیبا مقوایی را لای دندان‌هایش گرفته بود و  آرام می‌جوید. مقوا را جوید و بلعید و بعد مقوای دوم... . ما از جنگل برگشته بودیم و تو مینی‌بوس منتظر حرکت بودیم. گاو مقوا را خورد تا چندی بعد، در چرخه‌ی طبیعت، همان مقوا یا هر زباله‌ی مسموم دیگری که از آن تغذیه می‌کند به بدن ما وارد شود. طبیعت را پر از زباله می‌کنیم، زباله‌ها در چرخه‌ی طبیعی به بدن ما برمی‌گردند.
 
 

نیاز به فتح

نیاز به موفقیت دارم. نیاز دارم به فاتح شدن، به پیروزی، به غلبه، به قوی بودن، به قوی ماندن. نیاز به توانستن دارم، به کردن، به انجام دادن.

فاصله‌ها


گاهی انقدر فاصله‌ها زیاد می‌شن که فکر می‌کنم ممکن نیست کوتاه بشن.

حسرت صدای طبیعت


در وسعت طبیعت دنبال یک تکه سکوت گشتن، دنبال صدای طبیعت گشتن و نیافتن!


کاوه گلستان، عکاسی از فلات تنهایی و رنج*


«من می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر بیندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی خاموش کنی، می‌توانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتل‌ها، اما نمی‌توانی جلو حقیقت را بگیری، هیچ کس نمی‌تواند.» آنچه خواندید گفته‌های «کاوه گلستان»، یکی از مهم‌ترین چهره‌های تاریخ عکاسی «مستند، اجتماعی» ایران بود که از صفحه‌ی نخست وب‌سایت رسمی‌اش (اینجا) نقل شد. شاید همین چند سطر بتواند ماهیت نگاه و نوع باور حرفه‌ای او را به ما نشان بدهد. گلستان عکاسی است که با ثبت مجموعه‌هایی چون «شهر نو»، «کارگران» و «مجنون» در سال‌های پیش از انقلاب، توانست فصلی متفاوت را در تاریخ عکاسی ایران به نام خود ثبت کند. عکاسی از صحنه‌های انقلاب و هشت سال حضور پیگیر در جبهه‌های جنگِ صدام علیه ایران، وی را صاحب جایگاهی ماندگار در فتوژورنالیسم ایرانی کرده است.

کاوه گلستان ۱۷ تیرماه ۱۳۲۹ در آبادان به دنیا آمد و ۱۳ فروردین ۱۳۸۲، حین سفری برای تهیه‌ی گزارش از جنگ‌هایی که منجر به سقوط حکومت صدام حسین در عراق شد، بر اثر انفجار مین، چشم از جهان فروبست. فرشته‌ی مرگ بال‌هایش را بر روی میدان‌های جنگ گشوده است؛ چه رزمنده باشی، چه عکاس و تصویربردار وَ چه پزشک و پرستار یا... از دست مرگی دهشتناک در امان نیستی. هر کس قدم به میدان جنگ بگذارد، باید آماده‌ی مردن باشد؛ و گلستان، عکاسی بود که از رفتن به استقبال خطر نمی‌هراسید. او درباره‌ی تجربه‌اش از جنگِ حکومتِ بعثی عراق علیه ایران گفته است: «گاهی اوقات احساس می‌کردم لاشخورم؛ چون با هلی‌کوپتر به هر جا که کشت‌وکشتار بود می‌رفتیم؛ عکس می‌گرفتیم و جنازه جمع می‌کردیم. در طول جنگ دستمالی داشتم که همیشه همراهم بود. این دستمال را بارها شسته‌ام؛ به آن گلاب زده‌ام، اما کماکان بوی مرگ می‌دهد. احساس می‌کنم دیگر هیچ چیز مرا نمی‌ترساند. هیچ چیز حیرت‌زده‌ام نمی‌کند. من نهایت آن را دیده‌ام...» (بودن با دوربین**، حبیبه جعفریان، حرفه هنرمند، ص ۲۴)

شخص، چه برای جنگیدن به جبهه برود، چه برای مداوای مجروحان و چه برای ثبت صحنه‌های حادثه، کسانی در پشت جبهه چشم به راهش می‌مانند. آیا هنر عکاسی می‌تواند دلهره‌ی دائمی منتظران را به تصویر بکشد؟ امیدواری به بازگشت عزیزان را چطور؟

«فخری گلستان»، مادر عکاس، درباره‌ی مرگ فرزندش می‌گوید: «من منتظر این اتفاق بودم. تمام سال‌هایی که کاوه به جنگ می‌رفت، منتظر بودم. شاید همین، این قدر مقاومم کرد؛ چون می‌دانستم همیشه در معرض خطر است. در طول هشت سال در خط اول جبهه بود. هر بار که زنگ می‌زد، می‌گفت: مامان! فلانی هم امروز کشته شد. خودش هم همیشه منتظر چنین روزی بود. هر عکاسی که به جنگ برود این آمادگی را دارد.» (همان، ص ۲۹)

زنده‌یاد «بهمن جلالی» که کاوه را مهم‌ترین عکاس خبری ایران می‌داند (همان، ص ۹۵)، فقدان ایدئولوژی سیاسی را از خصایص مثبت گلستان برشمرده است. (ص ۹۹) پس شاید بتوان گفت او می‌توانسته به دلیل قرار نگرفتن در ذیل ایدئولوژی‌ها، به تعبیر «یوریک کریم مسیحی» با کسانی که موضوع عکس‌هایش بودند به همدلی برسد و غمخوارشان باشد. (همان، ص ۱۱۶)

کاوه گلستان چنان که دوستان و خانواده‌اش گفته‌اند، شخصیتی پرهیجان داشت و همواره در جنب‌وجوش بود. عریان‌سازی حقایقِ تلخ، ایده‌ای است که او در بسیاری از عکس‌های مهمش پیگیری ‌کرد. خودش در این باره گفته است: «کارم عمدتاً گزارشگری مسائل اجتماعی بود. از همان ابتدا عکاسی را وسیله‌ای می‌دانستم برای طعنه زدن به یک سری ارزش‌هایی که در جامعه مطرح بود. می‌خواستم با گرفتن عکس از شرایط ناهنجار زندگی مردم و نشان دادن آن به آدم‌های مرفه، خاری در چشم‌شان فرو کنم...» (همان، ص ۲۳)

«حبیبه جعفریان»، صاحب کتاب «بودن با دوربین» می‌نویسد: «کاوه، به قول خودش اولین عکسی که از انقلاب در روزنامه‌های ایران چاپ شد را گرفت؛ از درگیری‌های قم، بعد از چاپ مقاله‌ی رشیدی مطلق، سال ۵۶. بعد از این تاریخ، درگیری و تظاهرات و زدوخوردی نبود که به آنجا نرفته باشد و عکاسی نکرده باشد.» (همان، ص ۲۳)

کاوه فتوژورنالیست (عکاس خبری) بود. اما خبر در ذهن او چه معنایی داشت؟ «بابک احمدی» در یادداشتی نوشته است: «خبر از چشم او درست آنجایی بود که مردمانی در حال حرکت، با هیجان، چیزی بخواهند؛ از آنچه از دست داده‌اند خشمگین باشند؛ به آرمانی یا آرزویی، شورمند و حساس، پایبند باشند. خبر، تنش عصبی و کشش عضلات بود. ترسی در دل بود که باید سرکوب می‌شد و شهامتی که باید به یک عکس، یک سند منجر می‌شد تا دیگران را نه تنها باخبر، که شجاع کند.» (همان، ص ۱۴)

عکس‌های کاوه را از جنگ هشت ساله‌مان دیده‌اید؟ اگر نه، سری به وب‌سایتش بزنید تا بخشی از کارنامه‌ی او را ببینید. عکاسی، داشتن دوربین نیست! حضور در صحنه‌ی حادثه هم نیست! «نگاه» ِ عکاس است که به تصویر ارزش می‌دهد. چگونه می‌توان هیبت رعب‌آور مرگ را تاب آورد؟ «لیلی گلستان» درباره‌ی برادرش می‌گوید: «کاوه در کتابش حرف قشنگی زده. نوشته من همه‌ی اینها را از پشت دوربین می‌بینم. فکر می‌کنم نمی‌توانسته بدون دوربین، جنازه‌ها را ببیند و باید دوربین را بین خودش و آن واقعیت تلخ حائل می‌کرد. دوربین به کاوه کمک می‌کرد که راحت‌تر ببیند. به عنوان عکس ببیند، نه به عنوان فاجعه.» (همان، ص ۸۳)

کاوه گلستان چنانکه نزدیکانش گفته‌اند آنارشیستی با آرمان‌های بشردوستانه بود. معترضی بود که احوال مخرب نداشت و می‌کوشید با نشان دادن عمق زخم، وجدان خفته و ذهن فراموشکار انسان‌ها را به بهتر نگریستن فرا بخواند و از دروغِ نهفته در پس برخی لبخندها پرده بردارد. او اهل خطر بود. «یوریک کریم مسیحی» می‌نویسد: «اگر عکاس جنگ موقع انفجار پناه بگیرد... چرا به آنجا برود؟» (همان، ص ۱۱۵) و بابک احمدی گفتارش را درباره‌ی کاوه چنین آغاز می‌کند: «کاوه گلستان به خاطر کارش که عکاسی خبری و عکاسی مستند بود، زندگی پرخطری داشت. او باید در متن حوادث حاضر می‌شد. باید بالای سکویی می‌ایستاد تا بهتر ببیند و در نتیجه بهتر دیده می‌شد. باید در میان جمعیتی می‌بود که آدم‌های مسلح به آن حمله می‌کردند. باید در جبهه در تیررس می‌بود. باید روی زمینی پوشیده از مین‌هایِ پنهان راه می‌رفت...» (همان، ص ۱۴)

پیمان هوشمندزاده، می‌گوید: «کاوه ـ درباره‌ی عکاسی خبری ـ چیزی به من یاد داد که توی ذهنم ماند و فکر نمی‌کنم هیچ وقت یادم برود. می‌گفت: هر جایی که هستی همان جا بمان! فکر نکن جای دیگر خبری هست. خبر همان جایی است که تو ایستاده‌ای.»

کاوه گلستان از تلخناکی حقایق هراس نداشت. روی سنگ مزارش نوشته‌اند: «در راه ثبت حقیقت کشته شد.»

اما «بودن با دوربین» کتابی است ژورنالیستی، شامل پنج گفت‌وگو و پنج یادداشت پیرامون زندگی، آثار و مرگ کاوه گلستان. گفت‌وگوهای کتاب به ترتیب با اشخاص زیر انجام شده است: فخری گلستان، مادر عکاس؛ هنگامه گلستان، همسر کاوه؛ لیلی گلستان، خواهر کاوه؛ بهمن جلالی، استاد عکاسی و همکار کاوه؛ و پیمان هوشمندزاده، عکاس خبری و از شاگردان و دوستان عکاس. یادداشت‌‌ها نیز به ترتیب متعلق‌اند به: حبیبه جعفریان، شهریار توکلی، بابک احمدی و یوریک کریم مسیحی. انجام گفت‌وگوها و گردآوری یادداشت‌ها کار یکی از همکاران مطبوعاتی است: حبیبه جعفریان.

باید بگویم اگرچه متأسفانه مصاحبه‌گر نتوانسته چندان به عمق دنیای فکری و هنری کاوه گلستان وارد شود، به هر روی، در شرایط کنونی که منبع درخوری پیرامون کارهای گلستان در اختیار نداریم، خواندن آن غنیمتی است. نباید از نظر دور داشت که روزنامه‌نگاری یعنی ارائه‌ی اطلاعاتْ بدون حشو و زوائد. یعنی سطر به سطر هر مطلب ژورنالیستی باید حاوی اطلاعات یا پیام باشد. از این منظر می توان کتاب «بودن با دوربین» را مورد نقد جدی قرار داد. مصاحبه‌گر می‌توانست بسته‌ای کم‌حجم‌تر عرضه کند یا گفت‌وگوها را طوری پیش ببرد و تنظیم کند که در همین حجم، اطلاعاتی بسیار بیشتر از آنچه اکنون هست در اختیار خواننده قرار بگیرد.  
...........................................................................

* تعبیر «فلات تنهایی و رنج» از بابک احمدی وام گرفته شده است.

** بودن با دوربین، زندگی، آثار و مرگ کاوه گلستان، حبیبه جعفریان، حرفه هنرمند، چاپ اول، بهار ۹۲

این یادداشت در وب‌سایت مرکز فرهنگی شهر کتاب منتشر شد (اینجا)

اینجا برام غریبه شده


از روزی که بلاگفا آرشیو این وبلاگ رو مثل چندین و چند وبلاگ دیگه ناپدید کرد، با وبلاگ احساس انس نمی‌کنم. دیگه فکر نمی‌کنم که وبلاگ حکم دوست رو داره یا یه جور همدمه  که می‌شه راحت باهاش حرف زد و توش نوشت. از همون روز وبلاگ برام غریبه شده.