شیرین

ادبی ُ

شیرین

ادبی ُ

در این به تاخیر انداختن مرگ

در این به تاخیر انداختن مرگ مقدمه این داستان ها نه آن چیزهایی هستند که باید بنویسم شاید چیزهایی که در هر حال نوشته شده اند و گریزی از این نیست که نوشتن یک نوع تن دادن به چیزی است که ناگزیر از پذیرش آن هستیم و لحظاتی که در آن به سر می بریم ، نوشتن با دو چیز رابطه ی تنگاتنگی دارد اول مرگ و دیگری زمان که هر دو اینها با نسبت خواهر برادری دارند و شاید هم دوقلویند نمی دانم فقط باید قبول کنم و به نوشتن که شکل دیگری از زندگی ست بپردازم و بس در این به تاخیر انداختن مرگ - فرهاد قلی زاده مقدمه این داستان ها نه آن چیزهایی هستند که باید بنویسم شاید چیزهایی که در هر حال نوشته شده اند و گریزی از این نیست که نوشتن یک نوع تن دادن به چیزی است که ناگزیر از پذیرش آن هستیم و لحظاتی که در آن به سر می بریم ، نوشتن با دو چیز رابطه ی تنگاتنگی دارد اول مرگ و دیگری زمان که هر دو اینها با نسبت خواهر برادری دارند و شاید هم دوقلویند نمی دانم فقط باید قبول کنم و به نوشتن که شکل دیگری از زندگی ست بپردازم و بس 1 یکشنبه : سحر : وقتی که من راه افتاده بودم ، خورشید هم راه افتاده بود . کلمات داشتند تو آسمان خودشان را به من می رساندند، نسیمی که از سر شب دویده بود هنوز هم ادامه داشت .نمی دانم امروز هم خواهم رسید یا نه . حالت عجیبی دلرم . شاید اتفاق پنهانی در کمین من نشسته باشد . نسیم هم اینطوری به من می فهماند ، من این را از وزیدن آشفته اش که مرا به یاد دلتنگی ها و تنهایی هایم می انداخت ، فهمیدم . وقتی که ایتها را احساس می کنم باورم می شود که طبیعت هیچ وقت از رو نمی رود . داس در دستم چرخیدن آغاز کرد و با وزیدن خود صدای برنده ای در ساقه های برنج ایجاد نمود ، تاریکی که با ماسه های ساحل جمله های شب را ناتمام گذاشته بود داشت با زیبایی خونباری به پایان می برد. خسته ام ! می دانم بیماری تب آلودی مرا در خانه انتظار می کشد و من همچنان کلمات را که در من دارند قد می کشند ، ادامه می دهم و سرخ خنده های شب را که با طعم خورشید به مرگ نشسته اند در دستهایم مزمزه می کنم . هشت صبح : انتظاری سخت اندوهگین مرا فراگرفته است . آیا حرکت غریبانه ابرها اینگونه چشمهایم را به غم بسته اند ؟ یا طلوع اسرارآمیز و آزمند خورشید اینگونه اندیشمند و غریب ، آشفته ام کرده است ؟ قدرت حسم نامحدود شده است . چیزهایی را حس می کنم که برایم ناشناخته و مرموز هستند ولی با این حال احساس خوشایندی از آنها به من دست می دهد. لحظاتی هستند که فقط می توانیم بگوییم چند لحظه بود و دیگر هیچ ، هیچ از این لحاظ که نمی توانیم درکشان کنیم یا ازش بگوییم . باز به نظرم می آید تبم دارد سر باز می کند وپرنده ی قدکشیده ی توی چشمهایم زخمهای ورم کرده اش را فشار می دهد تا چرکهایش بیرون بجهد. صبحانه آوردندو خورشید به سوختن می ماند. ده صبح : چند روز کار کردن مداوم کوفته ام کرده است اگر تمام می شد ، حسابی به خودم می رسم . به یاد طلوعی افتادم که امروز ماسه ها را لخت می کرد . کسی می آید پشت سرم طلوع می کند ، می توانم اندیشه هایش را بخوانم ؟ رازهایش را دریابم ؟می خندد ، نه لبخند می زند ، طوری که می شود حسش کرد . چشمهایش را لمس می کنم . چقدر شبیه من است . با خودم حرف می زنم ولی او نه . خیره می شود . ارتعاشی گونه هایم را داغ می کند . تمام دهانم را تاریکی می گیرد . تمام استخوان هایم را رازی پر می کند .نوک انگشتانم مثل سیب سرخی می شود که از درون دارند می جوندش . دلم می خواهد به جاده بزنم . فاصله ای نیست حداقل از اندوهم که کمتر است . ولی نه گویا فرو می روم باز ایستاده است ، فکمر می کنم اگر برگردم خودش را پنهان می کند ، به این بسنده می کنم که حضورش را حس کنم و این چندان نمی پاید که ترسی شفاف مرا هراسناک می کند حتا می توانم رنگ هوای پاشیده بر فضا را حدس بزنم اما تشخیصم را گیجی خفت باری فرا می گیرد . یاد مرداب های کمی آن طرفتر می افتم ، از این همه اندیشه به رنجش می آیم . سایه ام زخمی می شود ، خودم را گم می کنم ، خیلی مضحک دارم خودم را می خورم . تشنگی طاقت فرسایی از تابش خورشید بر من نفوذ می کند، بافت های بدنم نزدیک است ترک بردارند.می روم جرعه ای به آرامی می نوشم ، خنکی عمیقی در من به وجود می آید ، نفس عمیقی می کشم و دوباره به درو کردن شروع می کنم ، خنکی آب این اندیشه های وحشتناک را از من دور می کند ف و لحظاتی با فراغت مشغول می شوم ، فراغت ها کوتاهند و گذرا . همان خستگی و تب الودگی در من هست ، نمی دانم آخر کارم به جنون خواهد کشید ؟ یا با پایان یافتن کار این اندیشه های وهم انگیز آسوده ام خواهند گذاشت ؟ شاید این ار علائم بیماری خطرناکی است که انتظارم را می کشد . به پزشک احتیاج دارم ؟ یا باید همچنان انتظار بکشم و بستیزم؟ چنگ در چنگ این افکار بودم که حس کردم دستی نرم و زنانه به شانه هایم کشیده می شود ، قلقلکم آمد ، برگشتم کسی نبود . این احساس کوتاه تر از احساس های دیگری بود که قبل از این به آنها پی برده بودم و صدا کردن برادرانم برای صرف چای کوتاهترش کرد ، و خورشید با سوزش دوچندانی می بارید . یازده و نیم : شرم دارم بگویم بیماری خفیفی در من دارد شروع می شود . همه چیز به یک تب شباهت دارد. همیشه ی خدا یاد دریاچه ها خواهم افتاد و اسب هایی که در این کشتزاران به چرا مشغول خواهند شد .لحظه ها مختصر ولی بزرگ نما شده بودند و هرگز آوازهای باستانی شان را خاک نمی کردند . ساقه های برنج حالت برایی دارند که اگر احتیاط نکنیم ، مثل یک تیغ تیز خواهند برید ، به این خاطر انگشتانم را با احتیاط برای گرفتن ساقه ها جلو می برم و تو دستم مشت می کنم و بعد داس را در حالیکه می برد ، تیزی می کشم . خورشید تمام لباس هایم را خیس کرده است. باران تندی است ، تند و و خفه کننده . هرچه بر شدت گرما افزوده می شود ، ذهن من هم داغتر می شود و در همان حال هیجان رو به بالا می رود و خونم بیشتر از پیش سبکتر حرکت می کند . حنجره ام را بغضی سرشار مرطوب می کند ، حس می کنم نیروهای مرموزی دارند به حنجره ام چیز هایی می ریزند و سینه ام را می فشارند ، چشمهایم پوست می اندازند و تیک شدیدی تمام اندامم را فرا می گیرد . بلند می شوم ، نفس عمیقی می کشم و وقتی از احساس نکردنشان مطمئن شدم ، دوباره به درو کردن می پردازم . راستی راستی دارم بیمار می شوم یا دیوانه . شاید از خستگی زیاد است ، نمی دانم . بی قرار می شوم ، اعصابم تنگ می شود و روحم مرتعش . رنجوری اندوه باری در جسمم نشسته است ، پوستم تکان می خورد . کس یا چیزی زیر پوستم دارد حفاری می کند . باز قلقلکم می گیرد . اشیا پیرامونم را آنچنان که باید نمی توانم تشخیص دهم . ارواح موهومی در خارش پوستم آتش می گیرند و پرندگانی مرده را می فهمم که با صدای خیس و بودار کولم به آوازهایشان کشش می دهند. چقدر من به یک خوشبختی محتاج هستم . خیلی دلتنگم اندیشه هایی روی دستم مانده اند که می بایست می خندیدمشان . آری چیزی داشت زیر پوستم حرکت می کرد و برای خود به راحتی قدم می زد . سوت می زد ، و می رقصید . چه می توانست باشد ؟نکند من دچار اوهام شده ام . شاید از علائم یک دیوانگی قریب الوقوع است . پرش هایی پیاپی در عضلاتم رخ می دهد. سینه ام گم می شود ، می بازد آن عنصر شعله ور مثل یک گدازه ی خنک کننده به قلبم نفوذ می کند ، تغییر می کند . ، شفافتر می شود ، شانه هایم حس غربت می گیرند . سینه ام می ایستد.جسمم مچاله شده ، کبود می گردد اما گونه هایم همچنان می پرند. گرمای شدیدی در قلبم به وجود می آید که ادامه تابستان را در مشت هایش می گیرد ، آن شفافیت یافته جاری می شود ، به طرف قسمت چپ بدنم ، دست چپم ، روی بازوهایم طلوعی تماشایی پاره می شود ، پایین می رود . من درو می کنم ، گرما شدیدتر می شود ، هیجانم زیادتر . خورشید داغتر می کند ، به سرعتم اضافه می شو د . لحظه ها می دوند تند و آن شفافیت یافته همچنان باسوزشی آرام پایین می آید ، جنون آمیز است. مچم را غروبی دردناک می گذرد ، به تمام انگشتانم سر می زند ، از انگشت بزرگ گرفته تا در انگشت کوچکمن می ایستد ،گویا خودش را باد می کند، سرعت درو کردنم همچنان رو به فزونی ست ، تپش قلبم شدت پیدا می کند . نوک انگشتم فکر کنم متورم شده است ، یکباره درد سوزانی در انگشت کوچکم ایجاد می شود ، ساقه ها را ول می کنم ، به انگشتم می نگرم ، داس را رها می کنم ، می افتد زمین . خون انگشتم می چکد بر روی سنگی که سنگین فرو رفته است . ناتوانی نفرت انگیزی در خود می بینم . قطرات خونم زیاد می شود ، به قطرات نشسته بر سنگ دقیقتر می شوم ، چنان بر جیوه سنگ شفاف افتاده که می تواند مثل آینه ای صاف عمل کند / به گونه ای ستایش انگیز مرا به خود جلب کرده است ، خم می شوم ، می نشینم ، دقیق ، آسمانی ست درآن پیدا و زنی ، کسی مثل خودم زیر همین اسمان . یازده و نیم شب : بیمارم ! شانه های خستگی خواب هایم را ربوده اند . هنوز هم از وحشت آن اندیشه ها خارج نشده ام . هجوم ناپیدایی بر من آغاز شده است من بی وقفه به استکان های چای حمله ور می شوم تا خودم را سرگرم کنم . تبم کمی فروکش کرده است ولی هنوز هم فکر می کنم بیمار هستم . کلمات در من عریان شده اند ، در من قاطی شده اند . حتا گاهی گیجی سیاهی آنها را می گیرد . نمی دانم چند روز پیش از این یکشنبه اسرارامیز بود که مردم یا چند ماه بعد از آن .یکشنبه هایی که هر روز داشت تکرار می شد و می رفت تا تمام روزهای هفته و سالهای عمرم به یکشنبه هایی تبدیل شوند که هر روز کسی را در رگهایم به جریان بیاندازد تا از اشراق انگشتانم نازل شوند واین از سه شنبه هایی که در دور دست ها انتظار حادثه ای را می کشیدند تا آنها نیز به وقوع بپیوندند ، بعید نیست . 24/5/77 2 صدایش زدم ، لبش را حتا وا نکرد ، خب حالا بشود ، ببین دارم باز تکرار می شوم ، نه نمی بینم گیرم که با النگوهایش بازی می کند و افتاده به سراشیبی ، چمن تازه خورده آب ، کنار او هم باشم فرقی ، اصلاً ، همین حالا بیا ، می رویم آنقدر ، تاریک می شود هوا ، تو اینطوری زل می شوی به چشم هایم و برایم از جاده هی شمال که هر تابستان ، من اصلاً ویلا ندارم ، پولش را هم ، صدایش هم که می زنم ، گوش نمی دهد ، روسری سیاه با گلهای کوچک سفید ، معلوم زیاد نیست ، می گذرد ، دومتر فاصله را کمتر می کند ، پاشنه بلند ، نمی دانی ضرر دارد ؟، کمرت درد می کند ، حتا تو نی نی چشمهایش بیست سالگی اش پیدا ست ، اینطوری نمی شود ، شکلکی که در آوردم از جیبم برایت ، ظهر بود ، آمده بودی خانه یمان ، چایی زیادی جوشیده بود ، گل پونه ، از بویش خوشت آمده بود ، می بینی ؟ ، کشیده شده به طرف جلو ، زیاد نه ، بدشکل نیست انگار ، یادت هست چنگ می زدی به صورتم ، صدایت بلند ، شکمت را گرفته بودی ، سپر شده بود ، خونت را یکی هم می مکید ، حالیت نبود ، بود ؟ ، در را چفت بسته بودم ، یکی بود پشت در ، صدایت را شنیده بود ، بعداً به من گفت ، باور نکردم ، خاک تو سرت ، خونسرد بودم ؟ ، چکار می توانستم بکنم ، باید که زمین و آسمان را زیر ورو می کردم ، تو اصلاً حالیت نیست ، دکتر قولت زد ، خب حواست را بیشتر جمع می کردی ، تابستان کی می شود گفتی ؟ ، نشود ؟ ، برایت اصلاً مهم نیست ؟ ، همین پول بیمارستانی که الکی خرج کردم ویلا اجاره می کردم ، چندتا قرص معمولی ست ، اصلاً حالیت نیست ، پدرت که چه ؟ ، آخرش که باید قبول کند ، این شاید ، حقم باشد ، نبود ؟ ، ببین از نی نی چشمهایت می فهمم بیست سالت است ، پدرت اصلاً این را نمی فهمد ، تو هر وقت که هوا تاریک می شود ، انگار کمی هم جن زده می شوی ، زل می زنی به چشمهایم که مثلاً داری خداحافظی می کنی ، خب اصلاً تابستان است فرضاً ، فکر می کنی یک ویلا گیرمان بیاید ؟ ، خب بعداً همه ی کارها را پدرت انجام می دهد ، نمی دهد ؟ ، کاری ندارد ، نفهمید من بهش می گویم ، می رود محضر ، همین حالا هم ما داریم توی یک واقعیت تازه دست و پا می زنیم ، 3 " بگذار بخندند هرچقدر دلشان می خواهد بخندند آخر که چه زمانی می رسد و خاک ورم کرده را خواهند دید " این درست همان فکری ست که می کنم حالا مثل یک مرغ دریایی ام که از دور دارم خودم را تماشا می کنم . چقدر زود است ! چقدر دیر کرد . اندیشه ام تشکیل شده ، تنم روی ریل می لغزد ، کمی سردم است ، موقعیت گمشده ها را دارم ، آخر اینها که طبیعی اند برای کسی که می خواهد خودش را از سرش وا کند ، این دلهره ها عادی به نظر می رسند ، قلبم را حس می کنم ، هنوز می زند ، وانگهی قطار نرسیده که من متلاشی نمی شوم ، درست جایی ایستاده ام که رو به تاریکی ست یعنی تا رسیدن قطار تاریکی اینجا را پر می کند ، سایه ، می دان بعد از پنج دقیقه دیگر می رسد ، بهشت چگونه است ؟ رویاهایم آنجایند ؟ شاید هم جهنم ؟ رگهای نیزه خورده ام بر هراس درونی ام فرود می آیند ، اینک خون می دود ، نوک انگشتانم خارش دارد ، چقدر خنده دار ، چقدر به طور مسخره ای دست به خودکشی می زنم ، اینطوری هم آدم خودش را می کشد ؟ ، دیر کرد لعنتی ، دیگر حوصله ام دارد تمام می شود ، زودباش بیا دیگر ، یک وقت دیدی حوصله ی مردنم تمام شد ها ، آن وقت عزرائیل هم بیاید نمی تواند راحتم کند ، تو آخرین لحظات به چه چیزهایی دارم فکر می کنم مثلاً می خواهم خودکشی کنم ، باد خوشبختی ام را که برد غمگین تر از آن می توان شد که به چیزهای مسخره ای مثل اینها فکر کرد . گونه هایم بی حسند ، نکند پاهایم می لرزند ، حالا رفته رفته ضربان قلبم بیشتر می شود ، رنج های بسیار برده ام ، سختی های بسیار کشیده ام ، ولی تا آنجا که یادم می آید آدم خونسردی بوده ام ، حالا چه شده به این فکر احمقانه افتاده ام ، راستی چرا ؟ اِ ی ... بابا چقدر زود ناامید شدی مرد ِو حرفش ، تمام شد ، خودکشی تنها راهی ست که در این عصر خشک و ناخوشی مانده است . همه ی چیزهایم ، همه ی امیدهایم ، در گذشته ای غمبار جا مانده است . حالا دلم را به چه چیزی خوش کنم ، به اینکه دارم هرروز بزرگتر می شوم و هر شب که می خوابم یک روز به پایان عمر طبیعی خود نزدیک می شوم ویا هر لقمه که در دهانم می گذارم همان قدر به پوسیدن استخوانهایم در اعماق گور نزدیک تر . دارد می آید ، می شنوم ، اوناهاش ، از تمامی تاریکی عبور می کند ، چقدر سوت می زند سرم رفت ، نزدیک پیچ است ، اگر از پیچ بگذرد می رسد به من ، بیا بیا ، نزدیکتر ، آن چراغ ها را ببین چقدر نور می پراکنند به اطراف ، خودش را نگاه کن وحشیانه می تازد ، حالا دیگر بهم رسیده ، چقدر پوچم ، پر از کاه ، دستهایم را مثل آدامس پف کرده بالا نگه داشته ام ، خود واقعی ام را گم کرده ام حضور ذهن که ندارم بدانم کجا نشسته بود ، روی سنگ ؟ ، وقتی که اون برای من دارد فکر می کند من چگونه می توانم خودم را از میان این همه جماعت پیدا کنم . دیگر رسیده است ، یک قدمی ام می غرّد ، ها ها ... حالا ... متلاشی شدم . - کات ، کات ، اینطوری نمی شود ، خودم باید بروم 4 " خسته شدم از بس که به شکم خیالی خودم لم دادم " ابروهایش افتاده بودند روی گونه هایش "اگه شکم زن آفتاب نخوره زندگی را بالا می آره ، می دونی ؟ " پا گذاشته تو دنده لج " وجود هیچ تقدسی را بر زن واجب نمی دانم بدون اینکه آبستن باشد " رفته تو خط فلسفه ، همیشه اینجای مطلب که می رسید ، می ایستاد ادا در می آورد شکمش را جلو می داد ، لپهایش را باد می کرد ، برافروخته می شد ، دیگر ادامه نمی داد فقط سکوت ، چند دقیقه ای بی حرکت و پر از سکوت ، خیالات می ریخت سرش ، یک نی نی یا قبل تر از آن درد زایمان ، دستی به شکم لاغرش می کشید ، سکوتش سه در چهار می افتاد ، " نفرت انگیز است چقدر شکم آدم جلو نیاید " باز می پرید تو جاده فلسفه ، می تازید به گاز " وجود زن به این تکامل می یابد که شکمش را گارد بگیرد " اشتیاق عجیبی داشت به اینکه این سکوت خفه کننده مرا بشکند ، چرا وقتی حرف از آبستن می شد مرد می ایستاد دست رو خنده می گذاشت ؟ مثل آدم های خجالتی که دلشان می خواهد با خنده هایشان حرف های دیگران را مسخره کنند . فلاکس را می ریزم تو چایی ، می آورم می گذارم جلویم ، قندان را ریختم تو قند ، هی چایی بریز و بخور ، امان نمی دهم پشت سرهم ، جاسیگاری پر از ته مانده های افکار کشیده شده است . سرش را آورده کرده تو چشم های مرد و مرد منتظر این است که باز یک نظریه ی دیگر جور کند " خلاقیتی که ممکن است در زن زنده شود زمانی بیشتر رخ می نماید که باردار شود " خنده مرد به سکوت نشسته ، منتظر است تا دست کم حرف های زن به حالت عادی برگردد. زن شکمش را چسبیده ، دردی بالا می آید ، می رود طرف دستشویی . شکمم شده بود بشکه آب و دود ، کاغذ بوی تهوع می داد ، زیادی نوشیده بودم و زن وقتی دست و صورتش را می شست یاد کشوی کمدش افتاد که پر بود از اسباب بازی ها و خرس قهوه ای ِ تپل ِ کوچک و جان می داد بنشیند روی زانوهای یک کوچولو ی تپلو . 5 از خواب بیدار شدم واین شد که امروز صبح تا آخر شب همه اش برای حل جدولی که توی خواب نیمه تمام مانده بود،گذراندم.دست آخر هم یادم رفت بروم سراغ سردبیرمان و حالی اش کنم که چیزی نمانده تا تمام ریزه کاریهای داستانم را رو کنم ،سرفه اش گرفت ومن خندیدم به این که می بایست تا صبح خوابم نبرد واین بارازچرت زدن روی کاغذهای کم کم لبریزشونده،جلوی چشم آدم را خون می گیرد آنوقت آقای سردبیر! 6 همیشه قبل از آنکه خواب های کیلومتری ام را ببینم ، خوره ای از درون دارد می خورد خودش را ، آخر کم اتفاق می افتد یادم بمانند ، دچار یک چیزی می شوم حسی مثل چرخیدن دور خود ، گیج می چرخم دور خودم ، با سرعت تمام دور خودم دور می زنم و ذهنم را که توی کله پیچیده شده ام قرار دارد دور می شود از دیگر اندام بدنم و فاصله می گیرد از خودش ، وقتی دقیق می شوم یعنی خیلی که به چشم های بسته ام اعتماد می کنم به این نتیجه می رسم که چشم هایم هم از پلک هایم فاصله می گیرند ، سیاهی چشمم از دیگر اندام آن ، از سفیدی اش ، و ... هرچه قدر به اعضای دیگر بدنم رجوع می کنم با کمال ناباوری می بینم که همه یشان دارند همینطوری کش می روند ، دراز می شوند از طرف پایین بدنم ، فضایی تهی وجود دارد بزرگ و بی نهایت به نظر می رسد فقط حسی که دارم این است که تمام اعضای بدنم تنها از ذهنم است که دارند فاصله می گیرند و کش می روند ، مثلاً همین معده ام که در بیست سی سانتیمتری ذهنم قرار داشت حالا نمی دانم چند سال نوری با ذهنم فاصله دارد که نمی توانم ببینمش ، منظورم سطح بیرونی اش است ، و یک چیز دیگر : فقط می توانم فکر کنم و تشخیص دهم ، یعنی ذهنم در اختیارم بود ، بقیه اندامم به خاطر سرعت سرسام آوری که داشتندافسار پاره کرده بودند ، حتا دستهایم که بهتر در اختیارو بودند ولی حالا نمی دانم در کجای این فضای نامتناهی پرسه می زند ، هیچ چیزی معلوم نبود ، اصلاً نمی دیدمشان ، فقط می دانم همه یشان به یک سمت در حال حرکت بودند به سمتی که پاهایم نشان می داد به نظرم هنوز شکل خود را حفظ کرده باشند البته بجز چشمهایم که جدا راه افتاده بود و رو به بالا اوج گرفته بود ، اندامم با سرعت مافوق صوت در حرکت بودند ، همین باعث می شد که سطح آشکار خود را از دست دهند ، از من جدا شده بودند و کش می رفتند در این فضا آن هم با چه سرعتی ! ، مه آلود بود و هوا تو خودش بود من هم ، نمی داستمکاری که می خواستم بکنم منطقی بود یا اینکه فقط احساسم باعث شده بود دست به این کار بزنم ولی نه کتک کاری ها ، زدوخورد ها ، خون آمدن ها ، از تعداد انگشتان آدم زیاد شده ، همه اش هم در محله کوچک و کم جمعیت خودمان رخ داده با همین ها که محله را دارند نفس می کشند شاید همین دلیل کوچک بود که سبب شد که امروز پشت تریبون مسجد بروم و حرفهایم را داد بزنم ، آخر زیبا بود و شیرین و خیلی زیاد تودل برو ، اوایل که دیده ب.دمش هرکس که صحبتش را می کرد از شکل و شمایل خاصی می گفت هرکس چیزی از او را تعریف می کرد ، تنها چیزی که مشترک بود همه می گفتند فرشته است ، یک آدم و هزار شکل و شمایل ، در حالی که به سینه ام می زدم : اون وقت ... چه ؟ می کشدم ؟ کنجکاوی مردم تحریک می شد من می دونم و اون ، باز کنجکاوی مردم شدت می گرفت ، اصلاً چرا مردم به صورت مسخره ای کنجکاو می شوند مثل آن آدمی که یک شب نزدیک سینما می ایستد و به خاطر اینکه کنجکاوی صادقانه اش را خنثا کند یک سیلی محکم می خواباند به صورت مانکن جلوی مغازه : چیه ؟ ولی من فکر می کنم ، خیلی دیر هرچند ، همین عمل باعث تحریک مردم شده است ، حالا در پی هر حادثه ای ده تار موی من سفید می شود بدون اینکه بتوانم کاری انجام بدهم ، نمی دانم آیااینها نمی دانند که من پادشاه اسپانیا هستم و خیلی راحت دستور می دهم تا شوالیه های سلحشورم بیایند و این وقاحت های مجسم را کله پا کنند مگر می شود نسبت به برترین شخصیت مملکت بی احترامی روا داشت ؟ و این در حالی ست که حوادث پشت سر هم موهایم را از ته می تراشند مثل کچل ها شده ام ، کمی هم سرم می خارید آخر دستور داده بودند تمام کلاس اولی ها همه یشان سرشان را از ته بتراشند . 7 تغیراتی که در تبدیل شدن وجود دارد همیشه پوستم را می سوزاند ولی هنوز من انسان باروری هستم ، تو که به عدم تعادل من علاقه ای نداری ... داری بو می کشی ؟ ... فهمیدی که دارم کچل می شوم ، دست کم بهتر از تبدیل سرب به طلاست ... حالا بی خیال ... تناسب سن ، لزومی ندارد بهش فکر کنیم ... ببین ، هرچند می گویند تنها آدم دیوانه ی روی زمینم ... آخر تو که دستگاه زیستی ات مختصر نشده به فکرش هستی ... خب حجم من هم بیشتر از تو که نیست ...دیروز که هرمون تزریق می کردم یاد اون وقتها افتادم که گذاشتنم شستشو بدهند ... هنوز داری نگاهم می کنی ... نمی خواهی یک چیزی بارم کنی ... دیگر آدم بودن نمی صرفد ... حال گیرم درست ولی تو عقلت کجا رفته مگر می توانیم بدون سوء تغذیه زندگی کنیم ... آخر من از دیروز تا حالا چیزی کوفت نکرده ام ... آخر ، با توام ، نمی خواهی واسه ی یک لحظه هم شده ورِ دل ما بنشینی و به قابم تلمبه بزی ... گربه که بودم خونم را تو شیشه کردند حالا که گیاهی منزوی هستم به قول پرفسور ... داشتی حتماً به قفقاز فکر می کردی ... راحتت کنم تو هیچ شرایطی حافظه ی ما کاهش نمی یابد ... دیوانه که می گویند مولکول هایش فزون شده ... حالا هم بهبودی نسبی دارم ... رو که می کنی خون تو رگهایم جاری می شود ... می گویند دیروز هم یک اتفاقی افتاد ... دارد از بینی ام آب می آید ... لوس نشو ... چشمهایت چرا بزرگ می شوند ... نکند تو هم موهایت می ریزند ... گلویم می سوزد نمی دانم چرا ؟ ... با تغذیه جانوری هم می شود زندگی کرد ... کار غورباقه چه شد تمام شد ... حالا تو شهر گشتم کوچه ی بن بستی نداریم ... شنبه ی دیشب پرفسور آتش گرفت ... مجبور شدند بهش سوزن بزنند ... مغزش از کار افتاده می گویند ... بهش می گویم ول کن مگر خبر نداری که من بدون اینکه کاخی تو اسپانیا داشته باشم ... یک پایم تو فرانسه است و پای دیگرم توی آبی که تو همیشه با آن لیوان بدترکیبت را سر می کشی ... سر خورده بود تو آب ، مثل موش ، از آب کشیده شده بود بیرون .... حالا می شد دوباره یک عطسه ی دیگر بکنید حالم را جا می آورد ... آخر فردا مجبورم یک چیزهایی واسه ی آنها استفراغ کنم ... چه ... مگر من چمه ... ها ... برو بابا ... خودت داری کوچیک می شوی ... ببین چشمهایت هی دارند بزرگ می شوند ... خب حالا که گیرم پر در بیاورم ... آخرش می شوم خفاش ، یخ که نمی زنم ... می گویی نه ... چونکه دیوانه ام ... نگو ...اخلاقیات گورش را گم کرده نگو ... ببین رک بهت بگویم همه اش توی من تلمبار شده اند ... عوضش پلک هایت همانطور مانده اند ... جان من نگو نه ... واسم هرچه خوردم بسم است ... نه؟ ... الهی بروی برنگردی ... بروی آدم بشوی ... این طرفها پیدایت نشود ... فکر کنم بروم خانه ام ، دمایش زیر صفر شده است ... هوس یک خواب زمستانی طولانی کرده ام ... رفتم ها ... دیگر پیدایم نمی کنی ... بایست بیایی هی ... کور خواندی ، دیگر نه ... 8 زمان می گذشت ، خواب نمی دیدم ، چسبیده بودم به آب ، دایره ای باز با تمام بیهودگی هایش ، زل زده بودم به دو نیم پاره ، چهره ام به آب فرو نمی رفت، حرفی هم برای گفتن نداشتم ، به بوی تازه راش که همیشه امامزاده را عمری سپری کرده بود ، فشار خونت بالا نکند برود ، نگوید که به فکرش نیستم ، انقدر که می گفت دوستم نداشت ، وقتی که گفتم نگاه سردی انداخته بود من هم که برداشتم گذاشتم تو جیبم ، قبل از اینکه عقربه بگذرد ، خوش داشت که مرا به خودش بدوزد ، حالا که رفتیم امامزاده مثل پرنده ای که معکوس پرواز کند ، پشت سرت باد می آید چایی ریختی قربان دستت ، دیگر نمی دانم چه می گویم ، آخ سوختم ، می دانی هر حرکتی که ممکن است اینجا انجام دهم خطرناک شود ، دیگر آنوقت مجبور نیستم الکی خودم را پای تو بریزم ، در جلوی کلیسا یادت هست که گفتم مثل اینکه اینجا ...... حالا فرقی نمی کند که تو به رویم بخندی یا اینکه اخم کنی ، حتا خودم هم نمی داستم چه می گویم ، پیش از آنکه مخصوصاً داغ کنم ، توی شکمت چه قائم کردی ؟ ، تا به حال به این صراحت ثابت نشده بود چشمهایت ، وقاحت مرا ببین ، دوباره دارم کلاغ می شوم ، اگر دستانت پناهم شد ، می ترسم باران بگیرد ، نکند آن راز خوانده نشده سرفه کند ، خون بیاید ازت ، خنده اش روده بر شده به مسخرگی ام ، لودگی ام گل داشت که ، همیشه از اندوهی که در هرزگی هایم مثلاً پز می دهم ، بود شکل بچه های شیطون می شد ، نم نم باران هم که داشت ، آخر چه شد نگفتی کی جواب می دهی ، خانه امشب خودش را گرفته بود ، ولی من می شناختمش ، انبوه بیچارگی هایم گران بودند ، نمی توانستند تکان بخورند ، در قفل بود ، کلید را تو امامزاده فکر می کنم گمش کردیم ، تحویلم داد ، من هم آن وقت از کوره در رفتم و جیبهایم را جلویش خالی کردم . 9 من نباید بدانم که توی این بطری چه بود ، اسمش را ، فقط باید بخورم و تمامش کنم ، دو تا بود نصفه دومی مانده است ، لای شاخه ها تکان می خورد ، پنجره ی خانه پر شده از پارس سگ ، قول می دهم پیراهن زیر سفید مادرم است . آینه را چاق کرده بودم مثل نقاشی که همیشه چشم های یک نفر را می کشد ، همه اش تقصیر پدرم بود ، مادرم بچه دار نمی خواست بشود ، چهل و دو سال و شش ماه و هشت روز و چهار ساعت و بیست و شش ثانیه از عمرش می گذشت ، سال تولدش را نمی دانم ، وقتی که مرا به دنیا آورد بیست سال و چهار ماه و پنج روز و ساعتش یادم رفته از عمرش می گذشته ،از همان روز که به من گفت هر سال به عمرش یک سال اضافه می کنم ، پدرم تقریباً ده سالی از مادرم بزرگتر بود ، ده بچه بسشان بود ، از مسائل پزشکی هم سر در نمی اوردند، می ریخت روی لباس زیر مادرم ، بچه می خواهند چکار مادرم می گفت . همه اش تقصیر آن زهرماری ست که نمی دانم کدام یک از پلک هایم توی آینه صفحات کتاب را تمام کرد ، ساعتی به نگاه کردن صورتش نشستم ، کاملاً خشک نشده بود ، چمباتمه زدم ، سرم تیر می کشید ، داغ کرده بود ، حرفی نزدم ، با نوک انگشتم روی هر صفحه چند ثانیه مکث می کردم ، حالم هم بد نبود اصلاً ، شاید هم بد بود ، ولی نه بد نبود ، نمی توانست بد باشد ، ولی بد بود ، هنوز دستهایم را فرو برده ام در آغوشم ، چشمهایم را بستم ، همچنان در باز بود ، فردا صبح باید دانشکده باشم ، از اینجا تا آنجا پیاده بروم سه ساعت راه است ، اگر دورتر ... می توانم بدوم ، رفته ام یا مانده ام ، تلو می خورم یا پاهایم کند شده اند ، در را باز گذاشته ام ، حتماً همان درخت ، باز برای بار دیگر ... هنوز یادم است مرتضی پاهایش را پشت سرش می کشید ، برگردم که چه ؟ چندلحظه بعدتر ... امروز شکل یک خیابان یادم نمی ماند ... می ماند ، با قیچی هم که شد برش می زنم ، و از بسته شدن سوپر مارکت کنار خیابان به تنگ می آیم ، زیر سیگاری ام پر بود از 57 های کوچک تمام شده ، برای پریدن از جوی باریک خیابان باید سرعتم را زیادتر کنم ، فعلاً تنها خودمم ، راست است ، پل های هوایی عابر و ماشین روی نواب ، اصلاً نباید توجهی به هیچ یک بکنم ، نه به پل ها ، نه به عابرها ، نه به ماشین ها و نه به ساختمان های زرد و کشیده شده در دو طرف بزرگراه ، دویدن ، مثا بلاتکلیفی هاییرا دارد خوابم می گیرد ، شلوغ اما هست ، من اصلاً نمی توانم قول دهم که فردا شب در همین ساعت چه اتفاقی ممکن است بیفتد . دیگر نتوانستم بخوابم ، مسلماً همه از خواب پریده اند ، خیلی بازیگوش است ، آمد جلو ، آمد تا پشت میله های پنجره ، رفتم جلو ، نه نرفتم ] همین طور دویدم ، فقط نگاهش را دنبال کردم ، وقتی فهمیدم می خواهد مزاحمم بشود نگاهم را کندم و انداختم به پایم ، از جایش بلند می شدند ، کتانی قهوه ای رنگ ، تازه فهمیده بودم ً شاید هم تازه یادم افتاده بود ، مثل تازه دیدن زین یک اسب ، قطره های نفت که چکیده روی ماسه هایی که زیرش ریخته بودند و فرو می رفت تا ته ، نمی دانم چرا فکر می کنم هیچ خاصیتی ندارد ، اتفاقاً دارد من باورم نمی شود ، گاهی هم فکر می کنم فقط به درد سیاست می خورد و بس ، و البته نمی شود هم گفت فقط ، شاید هم اصلاً نمی خورد ، خب حالا بهتر شد ، جلویم را بگیرید ، باز چه فکری خواهم کرد ، تار می بینم ، دیوانه ام ، چقدر هم می خندم و می دوم ، می دوم و می خندم ، کدام یک درست است نمی دانم ، خب وقتی که از لباس زیر مادرم صحبت می شود ... آخ درست است تو دیوانه ای ... هیچ چیز ، هیچ چیز ... می فهمد ... با عذاب آشناست ... به نظرم می آید که تقریباً سرم شکسته باشد ، پیشانی ام ترکیده ، خون ازش می آید ... آنها فرق دارند ... متوجه ام ... پایان می پذیرد ... بسته اش تمام شد ... چشمات هم که قرمز شده اند ... خلاء است خانم ... خلاء می فهمید که ...در پاسخ گفتنش هیچ شتابی ندارد شاید هم وقتی که به دانشکده رسیدم پاسخش را بشنوم ... ادامه می دهد ؟ ... نه سکوت کرده است ؟ نه می خندد ؟ نه بسته ی دیگری باز می کند ... بدون اینکه حرکت تندی کند ... می فهمد ... اینطور متوجه می شوند ... پنجره را ندیدی ... دیدم ... میله ها را نه ... نمی خواستم به هیچ چیز توجه کنم ... چشمهایم تار شده بود شیشه ها هم ... متوجهی که چه می گویم ... باید بپرم ... تعجب می کنم ... ضربه می زند ، خم می شود ... درست است اثرگذار است ... لو رفتنی ست ... خم می شود ... صداهایی دست نخورده ... وقت آن شده که به چیزهای جدی بپردازم ... عینک آفتابی ... پیشانی باندپیچی شده و دانشکده . 10 هه هه ... من برای روابط دوستانه مناسب نیستم ... سیگار پشت سیگار ... ورجه وورجه کردن و تقلایی برای آرام گرفتن ... ببخشید خانم! ... دست راقائمه کردن و تسبیح شمردن ... رسیده است فکر می کنم ... بدور از واژه های کهنه ، دیوان حافظ هم پیش آدم باشد ... نگاه کن چکارش می کنیم ... خیلی هم ساده است ... سر صحبت وا کردن ... نگاه کنید چطور خود را پس می کشد ... نه اصلاً ... بی تفاوت نشسته است ... برای خودش می خندد ، عینکش را برمی دارد ،برای خودش غذای دانشکده را نمی خورد ، چیبس می خورد ، چایی می خورد ، با دوستانش می نشیند ... در مورد چه ؟ ... من چه می دانم ... لم دادن به صندلی و گاهی از پشت عینک که بعضی وقت ها باهاش بازی می کند مرا ورانداز کردن ... نگاه کردن ... حقیقت را بگویید ... دیگر تمام شد ، شما دیدید ، ممکن نیست متوجه چیزی نشده باشد ... فرار از دست ، از سیگار بدش می آمد... زن ذلیل ! امروز نمی شود پکی نزنی ... اینقدر جلب توجه نکن ... در خیابان ، متراژ کردن ، حس ، رابطه ، بحث کردن ، روشنفکری ، بروز علاقمندی طبیعی و بعد ... سیاست ، جملاتی که بوی روانشناسانه می دهد ... همه نقشه ها شاید برای لو رفتن کشیده می شوند ... نه بیش از حد خنده دار بود و زننده ... هه هه ... من برای روابط دوستانه مناسب نیستم هه هه ... حالا خودش را به چشم آدم می زند... می شنوید ... بر می دارد عینکش را ... چیبس می خورد ، بلند می شود می رود می آید ... حالا ، چرمینه پوش راست بالای من ... گاهی فراموشی چقدر به چشم می آید ...می آید ، فکر می کند ، فراموشی بیش از حد خنده دار است و زننده ... 11 از پنجره نگاه می کنم ، پنجره آشپزخانه . خالی ست ، نگاه هم می کنم به شیشه های بنفش ساختمان روبرویی . شش طبقه ، با یک پارکینگ زیر زمینی ، سفید ، سنگ کاری شده ، نمای بیرون راه پله ها هم شیشه ای بنفش ، قوس خورده به بیرون ، نرده های سفید، جلوی نرده ها بوته هایی که در هر جای این شهر لعنتی می شود پیدایش کرد ، ته ریش دارد معلوم است از دور ، ده متری با هاش فاصله دارم ولی نسبت به او در ارتفاع بالاتری قرار دارم دراصل از بالا نظاره گرش هستم ، دوردیف موازی بوته ف وسط خالی ، در فواصل معینی درخت که اسمشان را نمی دانم ، جواد هم نمی دانست ، فکر کنم یک پایش را وسط بوته ها گذاشت ، ردیفی که طرف پیاده روست ، سرش را کمی خم کرد ، انگار به چیزی دارد نگاه می کند ، به کفشش ، تقریباً می شود گفت که نگاهش بالاتر آمده چرا که دستانش هم به نقطه تمرکز دید مرد هجوم می برند ، دست به کاری می زنند ، پایین کشیدن زیپ شلوار ، جواد هاهاها می کند نه زیاد بلند ، باید بروم تاکسی نیامد. تا از ماشین ها رد شوم زنی رسیده بود و داشت تماس می گرفت ، شماره اش را می گرفت ولی حرف نمی زد ، دوباره تماس می گیرد ، قدم می زنم به طول دو متر و نیم ، به دیوار تکیه داده ام ، یک ورق کاغذ که رویش چیزی نوشته شده جلویش ، یک خودنویس هم دستش ، دست راستش ، مانتوی سیاه و بلند که در وسط چین خوردگی دارد، روسری گلدار ریز قرمز کمرنگ با زمینه ی توسی ، یکبار از این روسری ها من برای زنم خریدم ، فکر کنم تا حالا کلکسیونی از روسری دارد ، از این روسری خوشش آمده بود ، باید یکی دیگر بخرم ، دوباره خوشش بیاید ، کیف دستی کوچک و سیاه روغن کاری شده ای آویخته از کتفش ، کمی لاغر ولی پهن ، کمی هم غوز دارد ، صورتش را حالا می بینم ، اولش چرخیده بود به طرف خیابان ، رویش تقریباً به سوپرمارکت آنور خیابان بود ، چشمانی کوچک و لبانی کوچک ، بینی کمی کشیده ، صورتش هم کشیده با چانه ای نازک، اندامش هم کشیده است ، دستانش هم دراز و کشیده و لاغر ، نمی دانم شوهرش با این همه کش آمده ها چکار می کند ، کارتم را گذاشتم ، می خواستم با کی صحبت کنم ، با زنم صبح حرف زدیم کلی ، پس با کی ؟ دفترچه را نگاهی بیندازم ، همه اش ده تا شماره است ، نه بابا با اینها کاری ندارم ، پایم را می گذارم روی میله ای که عمود است بر باجه تلفن ، تقریباً سه متر با زنجیرهایی که دیگر میله ها را به هم وصل می کند ، معطلیم را می بیند ، شماره را هم که پیدا نکردم ، دوقدم جلو آمد ، کارتش را به سویم دراز می کند ، راست نگاهم می کند ، " میشه بگین کاری نکن که اسید بپاشم روت " اصلاً هیچ فکری ندارم ، راست نگاهش می کنم ، هنوز نفهمیده ام چه می گوید " شوهرم را تور کرده ، مخش را زده " کمی لهجه داشت ولی نمی دانم مال کدام نواحی بود ، مثل اینکه غر می زند " بیست و هشت سال زندگی کردیم حالا آقا می خواهد این دختره ی چلاق را بگیره " اصلاً عصبی نیست ، متانت دارد ، آرام حرف می زند ، هیچ تکانی هم در لپهای تقریباً گوشتی اش دیده نمی شود ، حتا تغییری در چشمانش فقط لبانش تکان می خورد ، چشمانش که شاید مستقیم دارد مرا می پاید " نه نمی توانم این کار را بکنم " فهمیدم با کی کی قرار بود صحبت بکنم ، ریحانه ، شماره اش را گرفتم ، زن هم عقب عقب رفته ، ظهر است ، باباش خانه می آید این موقع ، زنگ نزده قطع می کنم ، زن باز جلو می آید " تو را خدا فقط بگو کار نکن که بلایی سرت بیاورم " به همان حالت هست ، مثل اینکه هردودستش که جلو آمده اند کمی لرزش دارند ، دوباره کارت خودم را می گذارم " خب خانم باهاش حرف بزن " مثل اینکه عصبانی اش کردم ، کمی تند " حرف سرش نمی شود ، انکار می کند ، هم اون هم شوهرم ، می رود شکایت می کند، می گوید مزاحمم شده " دستم را روی شاسی تلفن گذاشته بودم ، رهایش می کنم " شماره را بگیرید " سرم را برمی گردانم ، فکر نکند شماره اش را بردارم ، خنده اش را می شنوم ، برمی گردم ، ملیح می خندد نشاط توی چشمش یکهو پیدا شده ، با همان خنده " اشتباهی شماره خونه یمونا می گرفتم آخه خونه اش طرفای ماست " شماره را دوباره می گیرد ، به همان حالت اول بر می گردد ، ته دلم راضی به این کار نیستم ، خدا خدا می کنم که گوشی را بر ندارد ، زنگ اول ، زنگ دوم ، زنگ سوم نه زنگ چهارم ، حالا باید سریع قطع کنم ، زنگ پنجم " گوشی را بر نمی دارد " " حتماً نیامده " گوشی را گذاشتم " بیمه کار می کند ، نیامده حتماً ، شوهرم می رسوندش " شماره می گیرد ، حتا وقتی که از پنجره آشپزخانه نگاه می کنم ، شماره می گیرد 12 دارم چیز های عجیبی می شنوم بی شک چیزی که اصلاً نمی دانم و شاید هم این شلوغی ، بگو ببینم اگر من ازتو خودم را کنار بزنم می توانی لاغر شدنم را تحمل کنی یا اینکه باید طوری خودم را توی خودم جمع کنم که هیچ آسیبی به پروژه بهم زدنم به دست تو نرسد ، خب باشد من حاضرم خودم را بسپارم دستت ، ولی ببین دستت سیاه می شود ، امروز هم اتفاقاً ، از اهالی امام حسین بود ، همین این ورتر ، انگار صورتش را زیادی ماچ کرده باشند و من با یک جمله شرطی که با حالا بماند می شد گفت کمی به خودش می آمد ، ولی انگار که نه انگار بلاتکلیفی ام را از بابت اینکه هنوز نتوانسته ام جمع و جور کنم و لابد یکی هم باید عطسه هایم را جمع می کرد ، هی قایم می شدی تا نبینمت ، ولی وقتی که کنار دیوار روبرویی ات دوستت ندید ، پریدی از جا ، دنبالم بودی ، پیاده رفته بودم ، روبرویت در صندلی دونفره ، پا روی پا حتا و منتظربودم ببینی و خنده ام بگیرد و دوباره تو قایم شوی توی صندلی های پشت اتوبوس. حالا می فهمم فکر می کردم از طرف های میدان امام حسین و کمی این ورتری ، رفتیم صادقیه ، و وقتی که فرضم را به هم ریختی قاتی کردم ، به همین علت بود که برگشتم تا دیگر تو را ندیدم ، تا به امروز که حالا دارم خم می شوم توی خودم و اینکه تو داری هی می خندی به من ، از اینکه تو را تو دیوار روبرویی گم کردم و دنبال تو گشتم و غافل از اینکه تو منتظر بودی تا خنده ات بگیرد . 13 من از سر اتفاق در میان تمام چیزهای ریز ودرشت این اتقاق لعنتی نفس می کشم . در ثانی حکمی هم که صادر شد ، چگونه با از سر اتفاق همراه شده هیچ معلوم نیست . اما ستاره بخت من کم کم دارد هق هق می کند . انکار که این اتاق تمام چیزهای داخلش رادارد می بلعد وقتی مراهم ، که قورت داده است . این که تمام روزوشب من ودیوار چهارتایی این اتاق درانتظار پنجمی له له میزنیم . صندلی چوبی ساخت برادرم را بر می دارم ، به طرف تمام پنجره می روم اگر چه این توان راندارم که بتوانم این صندلی سنگین رابه آن آسانی که یک پانزده ساله ی بازیگوش می تواند بلند کند ، برادرم ولی سعیم را می کنم که از پنجره بیرون بیندازم ، مثل آن روز که سنگریزه ای را به شیشه همین پنجره زدم ، طوریکه از خوشحالی می خواستم یکراست بروم زیر کامیون یعنی اینکه بزرگترین استعداد انسانیم را که از دستم بر می آید به انجام رسانیده ام . ولی همان روز هم برون اتینکه از این قضیه خاطره ای در حا فظه ام مانده باشد . بی خودی رفتم به طرف دیوار و دست زدم به ان رفتم به طرف ستون آهنی وسط اتاق ودست زدم به آن . رفتم به طرف در و دست زدم به ان . رفتم به طرف کمد ودست زدم به آن . رفتم به طرف پنجره ودست زدم به ان .رفتم به طرف تلویزیون ودست زدم به ان . وبعد از همه ی اینها رفتم عمویم را بغل کردم .عمو خنده ای زد بود ، زل زده بود ، قهقهه ی بلندی کرده بود ، زده بود هی به رانش ، خندیده بود . مرا یکبار فقط یکبار بوسیده بود . چیزی از جرم رفتنم نمانده که به ان اکتفا کنم وان حوصله ی کو دکی ام را برای دست زدن به چیزهای بزرگ اتاق هم ندارم . من فقط چیزی که در این میان برایم مانده مرگ است من مرگم و ....تو..... همیشه این داستان را وقتی که برایت می گویم " برای بوسیدن وبغل کردن عمویت با آن بچه گانگی ات تمام چیزهای بزرگ اتاق را دست زدی ولی برای من " چه گلی به سرت زدم می پرسی ، هرچه را که برای عمویم نزدم ، خب تمام چیزهای کوچک این اتاق ، تا من بیایم تمام چیزهای کوچک این اتاق را دست بزنم از نفس افتادم ، کاشکی شست سالی بر می گشتیم عقب ، آن موقع این امکان هم بود که تو ، کاشکی پیش عمویم بودی و من آنروز برای تو چیزهای کوچک اتاق را دست می زدم ، نه نوشته ی توی یک کاغذ سفید و بزرگ زده بود دیوار ، همیشه به این کارش می گویم تکراری ست ، حتا آوردنش توی یک داستان آن هم به خاطر اینکه پایانی برای داستانت در نظرنگرفته باشی و عمداًً بخواهی به خورد خواننده بدهی ، بلاخره نوشته بود من مرگم و تو تمام چیزهای کوچک ولی از کی معلوم نکرده بود وابن بیشتر مرا مایوس و یا شاید هم از برکت سر آن ته دل ِ نامعلوم امیدوار می کند 14 اشتباه نگیر ، تیتر اول تو منم .... بنا به گزارش های وارده از مخیله ی چرت رفته ی این دفتر و اوراق در یک ردیف حرف نامرطوب اظهارنظر هایی شد که می بایست پیش از وقوع حادثه به آنها چک می دادیم ولی نشد کاری به شما بسپاریم و شما نروید سر از آب دربیاورید تا من مجبور به آویختن رختهایم از پشت باممان نشوم که هی باد می وزد و می اندازدشان پایین و من تا صبح می روم پشت بام و از پنجره سیگار می کشد . آن روز هم که قرار شد پاندای سه هزارتومانی از بازار ساحلی آستارا بخرم به این هیچ کس فکر نمی کرد که من عاشق ِ یکهویی آتش گرفتن تو شده ام و از قرار معلوم دست آخر از دست من کبریتم را می گیری و دوباره آتیش می گیری و من می گیرانم یکی دیگر از سیگارهایم را که مدت به مدت تغییر می کند اسمشان ، خودشان یکی اند تقریباً ، گاهی فقط مزه شان فرق می کند و شکل و شمایلشان ، بویشان هم که اساسی فرق دارد ، این ها را گفتم که بعداً به بادم نگیری بهتر گر بگیرم ، از این همه دست و پا زدن توی تو و تو آخر هم پیاده ام کنی از پله ها پایین و آخر هم ندانستی که حالاش هم توی خوابی و من توئی رختخوابت . 15 از اولین خروجی بزرگراه که رد شدیم شروع کرد به حرف زدن ، اینکه دختری دارد پریا نام و یک سال از دختر من کوچکتر است حتا می گوید وقتی از پریا می پرسم جگر بابا کیه؟ دستش را به سینه اش می زند و اینکه این جواب را در قبال سوال عسل بابا کیه؟ مدهد ، وقتی هم که شمالی از آب درآمد ، به من گفته بود که زنش به شدت حسادت می کند به رابطه اش با دخترش ، زنش گفته از وقتی که این دختر به دنیا آمده تحویلش نمی گیرد و از این حرفها ، بماند که مرد این حرف ها را ناشی از طبیعت زن می داند و موقعی که من به دروغ جریان قطع امید کردن دکترها از بهبودی ام و احتمال ارسالم از این دنیا به شوخی گفتم با پست سفارشی به دنیای دیگر را برایش جور کردم و اینکه وصیت نامه ام را نوشته ام و خانمم وصیت نامه را پیدا کرده و خواندهو گله می کند که چرا همه ی دارایی خود را به اسم دخترم کرده ام ، مرد بیشتر از قبل در مورد حسادت زنش با آب و تاب حرف می زد ، از حرف زدنش زیاد نمی شد بفهمی که شمالی ست مگر آنکه زیاد دقت کنی ، یادم رفته بگویم دخترم بغلم گرفته بود خوابیده بود و پفکش را من خوردم با تمام شدن پفک هم بحث مرد عوض شد ، رسید به اینجا که از تجریش آمده ولیعصر و نیتش این بوده که برود انقلاب و دونفر خانم سوار کرده برای ستارخان و از آنجا مسافر آورده برای صادقیه و از صادقیه هم مرا سوار کرده برای آزادی و از آزادی هوس کرده بیاید کرج و حالا داخل گلشهر کرجیم ، اینها همینطوری سرراه آدم سبز می شوند و آدم نمی داند در آینده نزدیک و چند لحظه ی بعد چه اتفاقی می افتد و با چه کسانی آشنا می شود و کسانی که با آنها برخورد می کند شمالی اند ، ترکند ، کردند و یا فارس، اگر می شد فهمید خیلی خوب می شد . دخترم گفت : بابا اتوبوس ، از خواب بیدار شده بود و اتوبوس را دیده بود ، از اتوبوس خوشش می آمد ، چون باهاش می رویم شمال ، حرف مرد قطع شد و من پیاده شدم و دخترم بعد از اینکه از چهار راه رد شدیم گفت که شاش کرده تو شلوارش و حتماً مرا هم خیس کرده است. 16 زنگ زده بود خانه نبودم، فقط خواسته بود به من بگوید که پدرت مرده ، سکته کرده ، برده اند بیمارستان ، تا بیمارستان دوام نیاورده ، نصف شب هم که رسیدم خانه ، هم اتاقی ام کلی مقدمه چینی کرده بود ، مثل اینکه بعد از شنیدن خبر وقتش را گذاشته بود که طوری به من بگوید تا پس نیفتم ، هول برش داشته بود ، همیشه اینطوری ست ، از وقتی که می شناسمش ، شلوار پارچه ای مشکی می پوشد ، برخلاف عملکرد ضعیفش در مسائل عاطفی ، در بحث های جدی و فلسفی خونسرد است ، شمرده حرف می زند ، مثل کسی که می خواهد از کم و زیاد بودن پولهایش اطمینان حاصل کند ، هی می شمارد ، این شمارشگری اش صادقانه و منطقی ست بدون اینکه شنونده را دست پایین بگیرد ، علاقه ای خاص هم به ادبیات سبک خراسانی داشت مِن مِن می کند می گوید مرگ اتفاق عجیب و غریبی نیست که شوکه شویم ، هر روز خدا که بگیری باهاش روبروییم ، داد می زند : تو حالیت نیست ، می گویم: حالیمه ولی اونقدر اتفاق می افته که چیزی معمولیه ، کلیشه شده آرام تر می شود : کلیشه ای غم انگیز فکر می کنم ولی اول جمله اش را پیش خودم مزمزه می کنم ، در لابلای مِن مِن کردن ها و هول و ولاهایش کمی تا قسمتی از جملاتش را می خورد ، به قرمزی می زند ، همین حالا متوجه شدم : باشه من هم عدم حضور یکی برام سخته می پرد وسط حرفم ، عادت ندارد : تو دیگه خیلی شلی قهرالود است ولی می خواهم قانعش کنم : ببین چیزی که چه بخواهیم چه نخواهیم اتفاق می افتد غم خوردنش چه فایده ای دارد ، چیزی که ناچار به قبولشیم چه توفیری می کند که غصه اش را بخورم ، وضع بهتر از اینکه هست بهتر نمی شه ، بشه هم آخرش یقه ی آدم را می گیره در این یک ربع نمی دانم چند سیگار را تلف کرد ولی اگر همینطور ادامه دهد سیگارهایش تمام می شود و هجوم می آورد به سیگارمن : چیزی قرار نیست در این جور مواقع برای آدم راست و ریس بشه به فکر می رود ، دوباره می نشیند روی مبل ، برمی خیزد ، می رود به طرف آشپزخانه ، می گویم : نشستی فکر کردی که بری چایی بریزی برنمی گردد ولی می گوید : آره چایی که می ریزد : یعنی ...... شاید ..... بابات ....... ب م ی ر د ...... چکارمی کنی - هیچ خداحافظ چایی می آورد : پس ...... مرده ..... مرده .... مرده مرده مرده مرده مرده افتادم از کجا هنوز نمی دانم 17 یک لیوان پر از چایی که بخار از آن بلند می شود که من دوستش دارم ، در اصل باید بگویم چیزهایی که ممکن است برای یک دانشجوی علوم سیاسی که می خواهد زندگی راحتی داشته باشد بدون مزاحمی بدن هیچ کس فقط خودش و امپراتور قلمرو خودش و خودش .حتا آن دوسه نفری هم که رفت و آمد می کنند شامل هیچ کس نمی شوند ، بلاخره اینکه همه چیز در اختیار تنهایی من هست ، حتا این دوسه نفر .دو بسته سیگار پین که از یکی هفت هشت تایی باقی مانده و آن یک هم اصلاً باز نشده ، با یک ضبط صوت که آواز های فرهاد و احمد کایا از آن پخش می شود به اضافه چلیک ، رشید بهبوداف ، شهرام ناظری و اگر گیرم بیاید داریوش رفیعی ، لازم نیست تمام کاستهایم را رو کنم ، آدم گاهی به خودش جرات می دهدکه وقتی روبروی آینه ی کوچکی که پشتش عکس زنم چسبیده شده عطسه کند و بعد با صدای زنگ در سیگاری روشن کند و ورق های روی رف را جمع و جور کند . با ماتیک سرخ کمرنگی بدون اینکه چشمش چیز اضافه ای را در خودش داشته باشد حداقل در قلمرو تنهایی من . با بازی شلم شروع کردیم تا جایی که شاهد از نفس افتادن باشد ، این هم انقدر که برای من جالب توجه باشد برای او خنده دار جلوه می کند چرا که می داند باید هفتادودو کیلو دغدغه را رویش تحمل کند حتا شیطنش به آن اندازه می رسد که ناشی گری های سه سال پیش را موقعی که من هنوز ازدواج نکرده بودم به رخم بکشد و ادایش را در بیاورد ، هر چند که من هم از عملش بدم نمی آید مثل آرامش آب زلال است ، شاید هم خدا زن را از آب و اتش آفریده است . کوچه ی امیرکبیر زندگی می کردیم من و یک نفر دیگر ، حقوق می خواند قدش هم بلند بود ، دماغش هم بزرگ ، با پاهای دراز ، گاهی شعری می گفت ، بر خلاف من شعر می گفت نه آنطور که من می گویم ، تازه داشتم یک کتاب چاپ می کردم ، آن موقع هم می گفتم زن را خدا آفریده ولی چشم آبی را ...، هم اتاقی ام به استهزا می گفت حتماً تو . من هم که گاهی ادعایم تا آسمان ها می رفت جمله بعید نیست را بدون اینکه به عواقب حقوقی اش فکر کرده باشم از زبانم می پراندم و چه احمقانه بود این کار. اولش حتا می گفت دختر خاله ام هست با کشیدن گوشه ی راست لبم به طرف گوش راستم این را اضافه هم حتا کردم که از کی تو با دختر خاله ات توی یک رختخواب می خوابی مثل کسی که ناگهان بدون تصمیم حتا بدون اینکه حواسش باشد: به جان خودم هیچ کاری نکردم طبقه اول و سوم خالی بود ، فقط طبقه دوم ما بودیم ، من و هم اتاقی ام که حقوق می خواند ، صاحبخانه بیرونشان کرده بود ، فاحشه می آوردند خانه ، صدایشان هر شب شادمانه بلند بود ، همسایه ها اعتراض کرده بودند ، تا موقعی که از آنجا درآمدیم فقط من بودم و هم اتاقی ام که حقوق می خواند و یک تلفن سیاه آلمانی که تازه دوازده هزار تومان پولش را داده بودیم ، با شست و سه هزار تومان اجاره ماهی ، بعدها که دو نفر به ما اضافه شد و پول تلفن صد و نود و پنج هزار تومانی که مانده بود ، سر آخر هم مرا مجبور به گرفتن صد هزار تومان با ماهی چهار هزار تومان بهره کرد ، این بماند که همین مسایل خوردن قرص اعصاب را رفته رفته بر من تحمیل کرد و آه که باید بگذارم و بگذرم که شنیدن این حرفها نه دردی را دوا می کند و نه تسکین . فقط تنها کاری که می کند مرا به عطش می اندازد ، این را حتا این دختر می داند . هر روز مکالمه ، یک ربع مکالمه ، اظهار محبت پشت گوشی ، هر چند که با ماچ اول شروع به صحبت می کردم ولی آن موقع آنقدر احمق بودم که به شست هزار پول تلفن که از توانم خارج بود فکر نکنم .چه حالا که دو سال بدون تلفن فقط منتظر زنگ در و روشن کردن سیگاری و جمع و جور کردن ورق های روی رفم ، هر چند که اینها را هم باید اضافه کنم ، چشم آبی می آمد و با هم ترتیبشان را می دادیم ، مثل آدم های عوضی می زدم ، خفن ، بی وقفه ، لیوان کوچکی که چشم آبی برام از خانه یشان آورده بود ، آنروز هم که هوا نزدیک غروب بود و من در اضتراب و نگرانی اینکه از یک طرف دختره قرار بود بیاید و از طرف دیگر چشم آبی زنگ زده بود می آیم آنجا ، بهش گفته بودم که نمی شود دانسته بود دختره قرار بیاید اینجا ، خب بیاید ، ربطی بهش ندارد ، در لحظه ی حضور قضایا ربط بهش پیدا می کنند نه در دیگر مواقع ، این را هم من تعیین می کنم . هیچ موقع برای دختره شعرهایم را نمی خوانم ، هیچ موقع ، فقط برایش گیتار می زنم ، او هم هیچ اعتراضی نمی کند ولی آن روز نمی دانم چه مرگش بود که از من خواسته بود بیاید پیشم ، من و این رسوایی ، نمی شود ، خسته است می خواهد سرو سامانی به زندگی اش بدهد ، ولی نه نه با من ، اصلاً نمی شود ، من یکی به اندازه تمام مردهای دنیا برایت بسم ، خندید و نیشخونم گرفت - دو چیز را یادت نرود یکی قدرت و دیگری اکتاویو پاز - چه؟ قدرت و اکتا .....ویو پاز - آره هنری کسینجر هم الکی الکی ربطی به قدرت دارد - من نمی فهمم - قرار هم نیست همه ی چیزها را بفهمی - عوض من تو - همین برای هر دو دنیایت کفایت می کند - خدایا - این دیگر از حوزه عقل تو خارج است - وتو - از دید یک زن یک آدم خلاق - من - آه که چقدر باید الین کلمه من را از زبان آفرودیتی تحمل کنم از کوره در رفت فکر کنم به خاطر کلمه آفرودیت بود یا اینکه این گفتگوی چرند اذیتش کرد به همین دلیل بلند شد رفت و از آن موقع تا حالا پیدایش نشده ، نشود . چشم آبی قراراست فردا صبح اشعار سیلویا پلات را برایم بیاورد : آوازه عاشقانه دختر دیوانه هرچند که با وجود این کتاب من او را هم باید تحمل کنم ، تحمل ،تحمل ، مثل اینکه نصف زندگی با کلمه ی تحمل ساخت و پاخت کرده باشد 18 نزدیک سه سال هست ، سه سال به هرقدر "با" در این دنیا وجود دارد و 4میلیارد ایستاده با دو پا روی زمین می توانند تصور کنند ، زندگی کرده ایم ، زندگی ها کره ایم ، هراندازه که این نوشته تاب بیاورد به زندگی های جدید رو کرده ایم و رو خواهیم کرد ، هر لحظه ، دست کم برای من لحظه ی نابی ست که دیگر به دست نمی آید ، همین حرف را آن شب که با حسین و بیژن به صبح رساندیم گفتم ، این را هم گفتم که به زن باید دروغی گفت که راست از آب در بیاید . حالا تصمیم دارم این نوشته را خارج از کشور انتشار دهم تا دور از دسترس خانمم باشد ، زود سردرد می گیرد و من اصلا و ابدا طاقت سردرد هایش را ندارم ، مخصوصاً از وقتی شدت گرفت که من خوابیده بودم ، برف شدیدی باریده بود ، زمین یخ بسته ، برای صبحانه رفته بود نان بگیرد ، یک ماهی بود بیکار شده بودم ازپس اندازمان خرج می کردیم ، و همان موقع بود که چهار صد هزار تومان بدهی بالا آوردم ، از یکی می گرفتم به دیگری می دادم ، چند ماه طول کشید تا صاف شود ، لیز خورده بود و افتاده بود ، سرش به شدت به آسفالت یخ بسته کوچه خورده بود ، کمی حالش خراب می شود ، همسایه ها آورده بودنش خانه ، هنوز خمار خواب بودم . می گوید هیچ توجهی به من و زندگی و بچه ات نمی کنی ، انگار نه انگار زنی داری و بچه ای . قصد ندارم تمام حرفهایی که بین من و زنم رد وبدل شد اینجا بنویسم ، از اول هم قرار نبود به تمام حرفهایمان گوش موش پی ببرد ، بین خوانندگان چند تا زن پیدا می شوند که این حرفهارا بی کم و کاست در مخیله ی خود بایگانی کند و بدون جاانداختن حتا یک واو تحویل همسرانشان بدهند ، این قدر هوش و حواست را به درس و مشق می دادی حالا برای خودت نمی دانم خانم دکتری ، مهندسی بالاخره تو این مملکت یک کوفت و زهرماری می شدی که حداقل به درد خودت بمیری . فکر می کند من همیشه باید بهش فکر کنم ، همدیگر را می خواستیم ، من عاشقش بودم برای او نمی توانم به این عبارت بسنده کنم ، باید بگویم او برایم می مرد آنقدر می میرد که دیگر مرگ برایش مثل آب خوردن است مثل همین حالاکه غر زدن سر من راحت تر از آب خوردن است ، هیچ زحمتی برایش ندارد ، نه پولی بابت می دهد و نه برای انجام این کار زمان مناسبی می خواهد ونه از این کار خسته می شود . نمی دانم چرا کلمه زن را از مصدر زدن گرفته اند شاید به خاطر عبارت هایی مثل غر زدو رژ لب زدن و چشمک زدن و خیلی زدن های دیگر که ذهن قاصر من از به یاد آوردنش و یادگرفتنشان ناتوان است ، مخم را زد که گرفتمش . انتظار دارد که وقتی سرکار هستم بهش فکر کنم ، وقتی می خوابم با فکرش بخوابم ف وقتی توی توالت نشسته ام ، توی سرویس رفت و آمد شرکت ، توی پارک سر خیابان ، توی اتوبوس وقتی که به شمال می رویم ، وقتی که شش صبح بیدار می شوم تا سر کار بروم ، در هر لحظه و در هر موقعیتی که باشم ، وقتی که سیگار می کشم ، وقتی که می نویسم ، نفس می کشم ، و رای می دهم ، باید بهش فکر کنم ، باید بهش ابراز احساسات کنم ، باید هی زیر لبم زمزمه اش کنم ، ورد زبانم کنم که رویا دوستت دارم ، عاشقتم ، بی تو می میرم ، عزیزم هرجا باشم به یادتم. یکبار بهش گفتم درسه که زندگی مشترکی داریم و هر کدام با یک سهم مساوی در زندگی شریک هستیم ولی من لحظاتی هم دارم که مخصوص خودم هست ، مال خودم ، برای خودم ، برای این لحظات برای هیچ کس هیچ حقی قایل نیستم ، تنهای تنها ، تنهایی من ، این لحظات همان تنهایی هایی هستند که می توانم در آنها فقط خودم باشم ، خود خودم ، نه به این شدت ولی سعی می کنم که خودم باشم ، با اینکه در کنار همیم ، شب و روزمان با هم می گذرد ولی نمی دانم چرا هوس می کند گاهی نامه ای بنویسد که من تو را خیلی دوست دارم ولی تو هیچ توجهی به من نمی کنی ، انگار نه انگار زنی داری ، بچه ای داری ، خسته شده ام ، کم کم ازت بدم می آید ، کم کم به فکر جدایی می افتم ، مثل لقمه ای هستی که در گلویم گیر کرده ای نه می توانم قورتت دهم ونه می توانم پس دهمت ، اینقدر آزارم نده ، ناامیدم ، خیلی ناامیدم ، از تو از زندگی ناامیدم ، از تو از زندگی ام خسته ام . ولی عزیزم به صراحت و به معنای واقعی کلمه راست و صادقانه می گویم که من هنوز دوستت دارم ، عاشقتم ، برایت می میرم ، هرجا باشم به فکرتم ، بی تو آواره ترینم ، دراندیشه اتم ، در خواب ، در بیداری ، نشسته ، ایستاده ، خمیده ، راست ، به صورت دایره ، به صورت مستطیل ، به شکل مربع ، به رنگ آبی ، به رنگ نارنجی ، دوستت دارم به رنگ خاکستری . 19 کاغذهای پاره شده ای را از جیب راست شلوارش در آورد که قاطی آن یک بیست تومانی ، دوتا دویست تومانی ، یک پنجاه تومانی بود ، ریخت توی کلاهش ، دوستش پول ها را از کلاهش برداشت ، رضا رفت طرف جوب ، چهار قدم برداشت ، یک پایش را آن طرف جوب گذاشت به طرف میدان شریعتی که صندلی های قرمز و ساعت خرابش مشخص بود ، ریخت توی جوب ، رفت طرف میدان ، سه قدم ، باران هم شرشر می بارید ، صدایمان کرد ، رفتیم پیشش ، گفت : زیر باران باید از این مستی حض کنیم ، می خندید ، هرهر می خندید ، ناگهان می خندید ، یکهو منفجر می شد ، حتا از یک چیز مزخرف که خنده دار نمی نمود ، یکهو منفجر می شد ، دندانهایش مشخص بود ، می ریختند توی خیابان ، و مردم رهگذر ، کسانی که زیر جلو آمدگی های سقف مغازه ها ایستاده بودند تا باران بند بیاید ، ساکت بودم ، منفجر شد ، نمی خندیدم ، گاهی لبخندکی می زدم ، چون نمی خواستم فکر کند که نسبت به خنده هایش بی توجهم ، هرچند که بی توجه هم باشم هیچ اعتراضی نمی کند ، ناراحت نمی شود ، شد هم بشود به درک ، غلط می کند خنده هایش آزارم می دهند ، " من می روم حالم خوش نیست " به ساکت بودنم می خندد ، سوار تاکسی هم که شدیم هرهر و کرکر ، زیاد می خندید ، خورده بود و زیر باران رفته بود ، نامه را هم پاره کرده بود ریخته بود توی کلاهش ، توی جوب ریخته بود ، یکبار هم نامه را هم که برای خدا نوشته بود داد به رودخانه ، گفت کسی نباید از آن چیزی بداند من هم به کسی نمی گویم که خورده بود ، نامه را انداخته بود توی آب ، ریخته بود و ریخته بود توی آب و خورده بود . 20 باد می وزد ، صدا می کند ، شلنگ اندازی می کند کنار به ظاهر تسلیتم ، زنده بودی چه غلطی می کردی ؟ من که زنده ام هیچ گهی نخورده ام ، تو که از من دست و پا چلفتی تر بودی ، سیگارهایت راهم که من می گرفتم ، هیچ مثا من هم ادعا نمی کردی هرگز مردنی نیستم ، خدا هم این را می دانست که یقه ام را گذاشت دست زنها ، این جماعت مرا دق مرگ می کنند ، برگهای از تاریخ مصرف گذشته فرو می ریختند کنار به مرگ فکر کردنم ، افکاری که شاید شانس مرگ آدم ها را نشانه رفته بود ، کم کم می پاشیدند از هم ، کنار سیگار کشیدنم ، مردی که مردی ، خب این چیز عجیبی نیست که یکی می میرد ولی ماها عادت کردیم مردن یکی را برای خودمان عجیب ، باورنکردنی ، و در عین حال تاسف انگیز بکنیم ، اصلاًنگران این عادت ها مباش ، من نه دچار تعجب شدم ، نه نسبت به باورپذیری اش شک کردم ، و نه اینکه از مرگت تاسف خوردم ، اصلا و ابدا ، شاید هم خوشحالم ، خوشحالم خیلی ، ولی انکار نمی کنم حس نکردن فیزیکی ات مرا به شدت تحت تاثیر قرار داد ، جوان بودی که بودی ، اصلا مایه تاسف نبود ، حتا وقتی که به برادرت زنگ زدم و گفتم خواهرت مرد خونسرد بودم ، گریه ای هم دربین نبود ، بی تفاوت مثل آدم سنگدلی که می خواهد سر پنجاه تا مرغ را پشت سر هم ببرد ، اصلاً نگفتم متاسفانه ، اصلاً نگفتم غم آخرت باشد ، غم آخر دیگر چه صیغه ای ست من نمی دانم ، مرگ یکی غم هم می اورد ، فقط فکر می کنم ما در این مواقع دچار یک نوع توهم می شویم ، خود غم که برای زندگی ست ، غم در موقعیت زندگی می زید ، حالا هم صورتم را شسته ام ، می بینی نمناک است ، دست بزن ، سر خاکت آمدن هم به این خاطر بود که شاید به یک سر نخی در مورد زمان برسم ، فکر می کنم اگر اینطور ادامه بدهم به نتیجه ی قابل توجهی برسم ، هر چند که مادرم اینجا بود علاوه بر نطری که در مورد تو داشت ، می گفت پشت سر مرده اینطور حرف نمی زنند ، درک که می کنی ، من پشت سر تو هیچ حرفی نزدم ، اگر هم می بینی مادرم اینطوری می گوید تورا اصلاً نمی شناسد ، اصلاً نمی داند کسی مثل تو وجود دارد ، فقط می خواهم بهش بگویم یکی بود و چند روز پیش مرد و من سر قبرش سیگار روشن کردم و زمان را برای خودم حلاجی می کردم ،این یکی به آخر را نمی گویم ، از سیگار کشیدنم خوشش نمی آید ، در مورد مرده اینطوری رفتار کردن هم چیزی جز پشت سر مرده اینطوری حرف نمی زنند ، نمی گوید ، حوصله هم ندارم ، می فهمی که ؟ حوصله هم به ظاهر به مسئله زمان ربط دارد ، ولی نمی دانم به مرگ هم ربط دارد یا نه ، ولی خب مرگ هم یکی از مسائل زمان است ، ولی نه من نباید پشت سر مرده اینطوری حرف بزنم .... 21 ساعت به پنج مانده باشد ، تو می خندی ، یک تبسم کوچک و با مزه ، هرجا باشد دردناکی ام را در این لحظه هرگز درک نخواهی کرد ، کافی ست که من تصور کنم تو داخل مینی بوس نشسته ای و ساعت به پنج مانده ، یکی دو نفر ، شاید هم هفت نفر ، احتمالاً هم مینی بوس پر باشد ، در هر حال تصور این موقعیت برایم دردناک است ، این مسئله برمی گردد به زنجیره ی سرسام آور کلمات ویژه ی این داستان ، و من تصمیم گرفته ام همه را لو دهم تا زیر نگاه های شما له و لورده شود ف البته این اطمینان را هم به شما بدهم این زنجیره ی سرسام آور کلمات آنقدر ادامه می یابد که حرص شما در می آید ، این در می آید از آن در می آید ها نیست ، یکجورهایی فرق می کند ، آنهم به خاطر وجود واژه ی عربی حسادت که در فرهنگنامه های زبان عربی به عنوان یک واژه ی فارسی از آن اسم می برند نه تنها این بلکه خیلی واژه های دیگر . خودخواهی ،دروغ، حسادت ، تملک ، و خیلی کلمات دیگر که می توان در کنار اینها قرار داد ، خیلی راحت و بی دغدغه ، بی آنکه زحمت زیادی برای ورق زدن لغتنامه های دهخدا و معین یا کتاب کوچه ی شاملو بدهی ، کلماتی که شاید به عنوان یک حالت مشخص دیگر بلکه توضیح و تشریح اینها و البته کلمه زن که تا حدزیادی به این کلمات ربط دارند و در پی نوشتن این همه و واژه ی سنگین و هیولایی زمان. شاید زنم از درک مسئله ناتوان باشد ولی نمی تواند این را هم قبول کند که زندگی ِ من تا اندازه ای در گرو همین مسائل و در اصل این واژه ها است ، زندگی ِ پاز ولخرجی و اعصاب خرد شدن و ملا آور و در آخر باید این کلمه را اضافه کنم خفن من ، آری زندگی خفن من ، زندگی افلیجی ام ، با همه ِ دروغ ها ، با همه ی ترس ها و خواب هایم حتا آن موقع که از کور شدنم می ترسم و خواب می بینم که کور شده ام ، یا آن وقت که از مردنم می ترسیدم و خواب می دیدم که مرده ام ف نه ترس کاملاً یک جور حسرت ، روزهایم به بطالت می گذرد و اگر مردم زیبا نمرده ام ، چیزی که نصیب هر کس نمی شود ، چقدر خواب ها کارمان را راحت می کند و ترس بزرگمان ، چیزی که به ما توان رشد می دهد ، ما را وادار می کند خواب ببینیم و خواب هم می بینیم خواب ترس هایمان را ، خواب دروغ هایمان را ، خواب کور شدن ، خواب مردن ، مردن ، و تنها شدن زنی ، زنی جوان ، پدر بزرگم جوانمرگ شد زمان حمله روسها به ایران و حرص چنان پایش را کوبیده بود زمین از داخل خونریزی کرده بود ، بیشتر فکر می کنم در واقع دق مرگ شد ، یک حمله ناگهانی و مرگ ، و من هم شاید به پدربزرگم رفته باشم که این همه خواب مرگم را می بینم ، مردن ، بیوه شدن زنی ، زنی جوان ، ممکن است دست به ازدواج بزند ، به همین خاطر بود که خواستم زود بچه دار شوم و دختری ، شاید بخاطر این بماند . خیلی وقتها به این مسئله فکر می کنم نسبت به زنم بدبین می شوم ، در حالی که او خودش می داند که از بلاتکلیفی ام و از ناتوانی ام در مقابل زمان ناشی می شود ، یا نمی داند ، نمی تواند درک کند ، حتا اگر بهش بگویم ، کلمهی مزخرفه را بارم می کند . آری من همان قدر که برای زندگی به خوردن نیاز دارم به کلماتی مانند : خودخواهی ، دروغ ، حسادت و تملک محتاجم ، به همان اندازه که به نفس کشیدن که حیاتی ترین مسئله بشر است به مرگ و کور شدن می اندیشم ، به روزهایی که قرار است بیایند و من نتوانم ببینمشان ، لحظاتی که نتوانم درکشان کنم ، این حسادت باعث ایده ها و رفتارهایی شده استکه از نظر دیگران غیر قابل قبول و خنده دار است ، بله غیر قابل قبول و خنده دار ، خودکشی را هم که با سوزاندن نوشته هایم حل کرده ام ، گاهی که کاسه تحملم از دست زمان لبریز می شود این فکر به سرم می زند و تنها راه مقابله با این فکر را نوشتن و سوزاندن نوشته هایم می دانم و هم اینکه نوشتن را سد راهی می بینم که جلو مرگم را می گیرد ، بله غیر قابل قبول و خنده دار است ، مقاومت در برابر مرگ و خودکشی ، اینکه مبادا بمیرم و زنم تنها بشود ، گاهی خیلی عذابم می دهد ، اگر قرار باشد که از آرزوهای انسان دو سه تایش در این دنیا تحقق پیدا کند یکی از این آرزوها که می خواهم شاهد تحقق آن باشممردن زنم قبل از مرگم هست ، ابرو های زنم به علامت ها بالا می رود ، یا اینکه با هم بمیریم حتابدون یک روز تاخیر ، حتا بدن یک ساعت ، بدون یک دقیقه تاخیر ، دست در دست هم با هم بمیریم ، چطور می شود ما هم در طول عمرمان یک بار هم که شده هندی بازی در بیاوریم ، آسمان به زمین که نمی آید ، ممکن است در همین یک ساعت و دقایقی که می گویم پی به تنها شدنش ببرد ، تنها بدون حضور من ، بدون حضور من در زندگی اش ، در بسترش ، در خنده هایش ، در گریه هایش ، در عذابهایش ، در عصبانی شدن هایش ، در فریاد کشیدن هایش ، بدون حضور من در غر زدن هایش ، بله بدون حضور من در تنهایی هایش ، آری بدون حضور من در مردنش ، این خیلی خودخواهی به حساب می آید که آرزوی مردن زن وفادار واقعاً وفادارم را قبل از مرگم داشته باشم ، دست خودم نیست ، اگر آن اتفاق لعنتی بیفتد ، آن اتفاق مغموم ، ازدواج دوباره اش ، وقتی که من مردم آن اتفاق لعنتی بیفتد ، دق می کنم ، سکته می کنم ، گیج می شوم ، زنده می شوم ، کلمه ترکی ِ خورتیارام بار معنایی اش بیشتر از زنده شدن است ، خورتیارام و می آیم این دنیا و زنم را تکه تکه می کنم ، پاره پوره اش می کنم ، آتیشش می زنم ، هر چند که زنم همیشه در مقابل این حرفهای به نظرش مزخرفم می گوید : چه خیری از تو بردم که از اون یکی ببرم ، - خیلی راحت اون یکی را بکار می بری ، خیالت را راحت کنم قبل از آنکه بمیرم تو را می کشم حتا زنم تا حالا با این تهدیدهایم با من عاشقانه دارد زندگی می کند و تا آخر عمرش زندگی خواهد کرد به اضافه با غر زدن هایش ، کلمه مزخرف عاشقانه را گفتم که در مورد مزخرف بودن زندگی به خودتان خواب و خیال های مزخرف دیگری راه ندهید . 22 این تلفن فقط با من کار دارد ، یکنفر ، ظاهراً یکنفر در این شهر بی در و پیکر بلد است که من تنهایم ، می داند که من برای به یاد آوردن دلتنگی هایم تنها هستم ، حتا وقتی که چهار و پنجاه و سه دقیقه صبح بود و سیگارم تمام شده و چایی که ریخته بودم سر شده چون سرم را فرو برده بودم توی وراجی های چند کتاب و البته با همه ی بی در پیکر بودننشان حالی به من می دادند ، حافظ هم که همیشه دم دست بود ، حتا با کارت پستالی که از نپال فرستاده شده بود رفتم تا انقلاب ، بالاخره که باید سیگار می گرفتم ، چون سرم را فرو برده بودم توی این کتاب ها و لیز خورده ام از یخ هایشان ، در حالی که به یک پارچ آب خنک شدیداً نیاز داشتم ، ولی خب این پنج دقیقه لعنتی و این مسافت چهرصد و پنجاه و سه قدمی تا سر کوچه ، هرچند که فکر می کنم قدمهایی شاید بی مورد و این وری و آن وری برداشته باشم که سرم سنگین شده و چشم هایم زیاد کار نمی کردند ، شاید شعله ای نشسته باشد در آن ، که عاشق شده ام زیاد و واقعی ، آره زیاد و واقعی که عاشق شده ام ، زیاد و واقعی ، حتا تا کلمه ی اول مکالمه هم چشم آبی از افکاری که چند لحظه قبل پشت گوشی داشتم خبر نداشت ، حتا فکر می کنم تا وقتی که خودش می گفت خوابم نمی برد و تا صبح هم که شده باید برادران کارامازوف را تمامش کنم ، البته من به زور چایی و قهوه و چند زهرماری دیگر تمامش کردک تا صبح ولی او مجبور است زورش را به این سیگارهای لعنتی بزند . 23 گمان می کنم احساسی بس عجیب بود ، از نوشتن ناتوان ، در عین حال یاسی عمیق درونم را متلاشی می کرد ، من با قرائت تازه ای به بیان می پرداختم ، حداقل برای من قرائت تازه ای بود ، در زندگی ام برای اولین بار بود که به این نتیجه خیره کننده می رسیدم ، او هم خندید ، تقصیر نداشت ، از من انتظار کافکا را داشتن ، چیزی که نه من می توانستم و نه علاقه ای داشتم و نه اینکه رویم می شد ، با این وجود همچنان کافکا می خواندم ، چه درباره اش ، چه داستان هایش را ، شاید هم این نوشته به همین خاطر ظاهر شده جلوی چشمان شما ، با اجی مجی من ، که بتوانم پدر کافکا را در بیاورم ، پدرسوخته خجالت نمی کشد رخنه کرده تو جلد یکی دیگه و بی آنکه به این کله خری برسد که به قالب ایرانی جماعت درآمدن ، یک دیگ بزرگ آش است که نه یک وجب روغن بلکه چندین یک وجب روغن رویش نشسته ، حتماً به این همه چیز در به در ، یکی باید حالیش می کرد پا روی دم بد آدمی گذاشته ، بابا چندسال سابقه بزن بهادری داریم تو این ولایت ، پررویی هم حدی دارد ، هدایت هم اشتباه کرد گروه محکومین را آورد ایران ، که چه ، کچلی به کچل های این مملکت اضافه شود . - خب حالا زیاد تند نرو - - ترمز بریدم ، نمی گذاری آدم حرف دلش را بزند ، همه که مثل من نیستند دق دلی شان را سر دیگران خالی کنند ، این وظیفه را من به عهده دارم که این آزادی را هم برای دیگران ابراز کنم ، خودشان که الحمدالله نه طالبش هستند و نه اینکه حالشان را دارند پس من این آزادی ِ خاص دیگران را هم یدک می کشم ، تو این نوشته ، که تو می پری وسط حرف آدم ، مثلاً حق من محفوظ ، کور خواندی ، این جور وصله ها به ما نمی چسبد . - می خندد ، همه اش می خندد ، پا در هوای خنک این نوشته ، رو به من ، هنوز هم می خندد. 24 تا هشت شب سر کار بودم ، دو ساعت اضافه کاری هم دو ساعت هست ، آخر ماه که می شود جمعش کنی کلی می شود ، دردی را دوا می کند ، با خودم گفته بودم به خانه که رسیدم وقتی به خاطر دیر کردنم سوال پیچم کرد بهش می گویم : تو که می خواهی بری و مهریه ات را به اجرا بزاری ، باید یه طوری این پول را جور کنم یا نه ؟ این هم یکی از راهاشه . حتماً چیزی میان لبخند و نیشخند می زند ، چپ چپ نگاهم می کند ، گردنش را کمی کج می کند ، مثل اینکه سنگینی یک طرف کله اش را بیاندازد روی شانه اش ، فرقی نمی کند کدام طرف ، ایستاده باشد ، راست یا چپ ، روبرو یا پشت سر ، این حرکات را از خودش در نمی آورد ، اگر پشت سرم بود می آمد هلم می داد ، یا نیشخون ازمن می گرفت ، اگر روبرویم بود کمی گارد می گرفت ، اغلب دست به کمر ، سینه سپر ، چشمهیش غره و باز ، نوک بینی رو به بالا ، چانه اش را بالا می کشید ، لب پایین را به لب بالایی فشار می داد ، آن وقت چانه اش کمی جمع می شد ، نگاهش را بالا و پایین می آورد که براندازم کند ، آخرش هم می گفت : عجب ! نکنه فکر کردی باهات شوخی می کنم ؟ اگر ادامه دهم حرف و حدیث ها بیشتر می شود ، بگو مگو ها شروع می شود ، و زخم های کهنه سر باز می کنند ، احمد کایا می خواند " گجه لر تانیر بنی " گستاخانه حرف می زند ، بیشتر شبیه حرف زدن است ، متهم می کند به بی عرضگی ، بی فکری ، بی خیالی ، و هزار کوفت و زهرمار دیگر که از دستم خارج شده از بس گفته فراموش کرده ام ، " ساچلارینا ییلیز دوشموش " قدم می زنم توی اتاق ، کلافه شده ام ، می دانم که تا صبح خوابم نمی برد ، تلویزیون را روشن می کنم بی هدف کانال ها را می زنم ، شبکه ی چهار هم که نشان نمی دهد شاید گیرمان یک فیلم توپ افتاد کمی مشغول شدم ، راضی نمی شوم ، سیگار پشت سر هم ، با آنکه می ان آهن خونم بالاست ، چایی خشک نداریم دوازده شب دونبال چایی می روم ، چایی هم پشت سر هم شد ، تلفن همراهم را هم با خود برده ، آمدم دیدم نیست فقط نوشته بود یک مدت از هم دور باشیم شاید قدر همدیگر بدانیم ، خودش هم گفته بود فکر نکنم ، ولی من چگونه سر کنم ، نمی دانم خواستم کتاب بخوانم نشد ، زبان یاد بگیرم نشد ، شعر بگویم نشد ، حالم دارد بد می شود ، به هم می خورد ، چایی و سیگار ، کم مانده بالا آورم ، می دانم نمی آورم ، تنها باشم کولر را خاموش می کنم خرابم می کند ، تا صبح قدم زدم و چایی خوردم و سیگار کشیدم ، چایی خوردم و تسبیح چرخاندم ، کاری باید بکنم ، چیزی نمانده که بروم سر کار ، روز از نو و روزی از نو ، خیلی وقت ها حس می کنم عمرم به بطالت می گذرد ، از کار کردن سرد شده ام ، نا ندارم دیگر ، دستم به کار نمی رود ، شام که نخوردم صبحانه هم رویش ، امروز ظهر به این نتیجه رسیدم که پریشان هستم ، غمگین نیستم ، چیزی بیشتر و بالاتر ، دو سه تا چیز دیگر که به گفتنش نمی ارزد ، دو سه تا مجله ادبی ورق زدم ، تازه به فکرم رسید که داستان بنویسم ، تا هشت شب سر کار بودم ، چیزی نمانده به حرکت سرویس شرکت ، باید عجله کنم . 25 گاهی که به خودم فکر می کنم می بینم خیلی بدبخت است ، این خودم خیلی سرگردان ، آس و پاس ، حیران و ویلان ، نمی داند دنبال چه چیزی باید بگردد در این دنیا ، اینها را به او نمی گویم ، من خودم را خیلی تحمل می کنم ، این خودم برای خودش غروری دست وپا کرده که کم کم دارد از پا درم می آورد ، این را گفتم ، خندید ، لبخند زد ، من نمی دانم با این خندیدن چه مشکلی دارم ، گیرم هر مشکلی داشته باشم ، دلیلش ناتوانی ام در تشخیص خندیدن و لبخند زدن و پوزخند و نیشخند است ، و همین جور چیزها ، جالب اینجاست که من با همین خودم دارم به خودم فکر می کنم ، در همین لحظات است که حس می کنم انعطاف بیشتری در مقابل من به خرج می دهد و نوشتن من هم از همین قضایا شروع شد ، و اینکه قرار است ، چنین فرض کردیم ، برای همدیگر باید ... ، یک جمله ای یادم افتاد که برای باز کردن دهانش خوب است ، وقتی که به خواب هایم و بیداری هایم و مواقع بین اینها فکر می کنم حس می کنم یا در بیان این حس و فکر این جمله بیشتر در من تکرار می شود ، که من وقتی می خوابم بیشتر فکر می کنم ، همین باعث می شود که خواب هایم کابوس شوند ، خیلی وقت است که هیچ رویایی ندیده ام ، فقط کابوس ، هولناک است زندگی ام ، بلند می شود به طرف پنجره می رود ، از روی میز جلوی پنجره فلاکس چای را برمی دارد ، یکی برای خودش یکی هم برای من ، وقتی چایی را دستم می دهی نگاهت از گوشه ی چشمت پیداست ، لب بالایی اش تکان می خورد ، مثل اینکه تیکی بر آن وارد شده باشد ، هر کس مشغول زندگی خودش است ، از تیکی که در لب بالایی ات به وجود آمد خوشم نیامد ، ولی در به وجود آمدن شرایط زندگی اش همیشه نقش ندارد ، فکر کنم زبانش را چسبانده به دقیقه ی چهل و پنجم این ساعت که دارم در آن برای سرکیسه کردن این بحث ، رک باید بگویم ، این بحث را ادامه ندهیم عذابم می دهد ، رنج چیزی نیست که بایداز آن گفت و یا در مورد آن صحبت کرد ، بای آن را لمس کرد ، تجربه کرد ، رنج چیزی ست کشیدنی ، لبخند بر گونه ی لبانش نقش می بندد ، دور کمرش نوددو سانتیمتر می شود با گردن بیست و پنج سانتیمتری اش ، حتا فهمیدن اینکه چکار باید کرد تا میل کسانی چون تو را به دست آورم کار چندان مشکلی نیست ، ولی من از وقتی که شادی نوشتن را چشیده ام این حس در من به وجود امده است که بازی هایی در زندگی وجود دارد ، ما گاهی آنها را واقعیت و گاهی رویا و گاهی چیزی خنثا ، چیزی مابین واقعیت و رویا تلقی می کنیم ولی در اصل بازی هایی بیش نیستند که ما سعی در فهم آنها بر می آییم ، امشب شام چه می پزی بخوریم ؟ - نمی دانم شاید تن ماهی با تخم مرغ - مهم نیست. 26 یکی دو ساعت قبل از آنکه خوابم بگیرد چون هیچ تصمیمی در خوابیدن نداشته ام ، آنقدر دراز می کشیدم ، می خواندم و می نوشتم ، سیگار می کشیدم و چایی می خوردم تا بخوابم ، همیشه اینطوری بودم حتا قبل از اینکه وارد دانشکده شوم نصف شب مادرم می آمد رویم چیزی می کشید و چراغ را خاموش می کرد ، حالا هم زنم تحمل این شب زنده داری مرا ندارد ، بیشتر اوقات غر می زند ، کم کم تحمل کردنش برایم یک چیز عادی شده است مثل اینکه آدم عادت کند به اینکه ماری هر روز بیاید و نیشش بزند و برود و همینطوری تا کی ادامه پیدا می کند ، یکی دو ساعت قبل از آنکه خوابم ببرد وانمود می کردم کار دارم سراغ کشویم که می رفتم همه مطمئن می شدند که به ذهنم چیزی خطور کرده تا آن را ننویسم دست بردار نیستم ، نوشته هایم تو این کشو می گذاشتم همه می دانستند که هیچ کس حق دست زدن به این کشو را ندارد ، تکه پاره های شعرم ، نوشته های داستانم ، چند تا نوشته ی دیگر ، گاهی سوزانده می شوند ، یکروز هم که رمانم به پایان رسیده بود ، شهرستان بودم ، رفته بودم تعطیلات عید نوروز ، زنم حامله بود ، همیشه به شکمش دست می کشیدم گوشم را می گذاشتم شکمش ، صدای بچه را در حال گریه کردن ، مادرم می خندید ، زن معتقدی ست با پستان هایی بزرگ ، بغلش که می کردم آرام می شدم ، یاد بچگی هایم و مکیدن پستان هایش ، چقدر خوشبخت بوده ام من ، یکی دو ساعت بود در اتاقم قدم می زدم ف رمانم دستم بود ، قدم می زدم و می خواندمش ، عصبی بودم فکرم به شدت مشغول بود پر بود از بدبختی هایم از بی پولی هایی که در تهران کشیده بودم ، تحمل بار اضافی زندگی ام برایم سنگین و گران بود ، از غروب گذشته بود تند تند ، با کمی عصبانیت ، چه کار داری ؟ پیت نفت را برداشتم ، رفتم پشت خانه ، رمانم را گذاشته بودم جیب عقبی شلوارم ، یک چیز ناجوری بود ف پر بود از دری بری های زندگی ام ، بیشترش را به سرم زدن هایم پر می کردند مثل لیست غذاهای رستوران ، کبریت را از جیبم برداشتم ، همچنان عصبانیت داشتم ، از سرم بریزم بهتر است اینطوری اولین چیزی که دود می شود می رود هوا سرم هست ، کله ام ، مخم ، حافظه ام ، اینطوری بهتر می سوزم ، حافظه ام زودتر پاک می شود ، نفت را ریختم کبریت را روشن کردم و گرفتم به چوب خشک و کوچکی که نفت رویش ریخته شده بود ، آتش گرفت ، رمانم را انداختم روی آتش و سوخت ، زنم آمد ، خندید ، می نویسد می سوزاند ، حتماً چرند بوده که سوزاندیش ، حرصم در آمده بود ، سیگاری روشن کردم و رفتم طرف طویله ، دستی به گاوها کشیدم و درددلی با انها ، گاوها ماق ماق می کردند مثل بله بله یا خب خب کسی که شنونده است و این بله بله ها و خب خب ها گوینده را به ادامه دادن فرا می خواند . 27 دیدم تنهاست آرام آرام سرازیر می شود ، فکر می کند من هنوز دارم با خودم حرف می زنم ، غصه دارم ، کنار سنگ بزرگی دلواپسی اش را سه روز پیش انداخته بود آنجا ، از بس که گریه کرده بود من دستمال کاغذی های مچاله شده اش را جمع کردم که دیروز همه اش را سوزاندم ، سرد بود نه زیاد ، کمی ، نه اینکه سرد باشد حس سرما داشتم ، وقتی که دیدم در این غروب خورشید دورتر از من به دور خودش نگاه می کند با حواس پرتی حرارت مختصرم از بین رفت ، هق هق می کند ، نه مثل اینکه اشتباهاتی می کنم که عمدی جلوه می کنند ، دارد هق هق می کند ، چشم مرا دور دیده فکر کرده که دیگر روی زمین نیستم آنقدر حرف زدم و سخنرانی بلغور کردم ، به ظاهر دنبال حشرات و یا اینکه پروانه ها دویده باشد ، با آن قد کوتاهش که گاهی بلندتر می شود ، شاید هم من اینگونه حس می کنم ، در اصل به قد بلندی اش ترغیبش می کنم حتا به خاطر اینکه برخی ها نگویند چقدر چسبیده ای به این قد کوتاه ِ چشم درشتی که نگاهش غصه دار است ، آدم را اغوا می کنند برای کشتن هوسهایی که تا به حال با من بوده اند ولی چنان متنفرم از آنها که با کوچکترین بهانه ای همه یشان را از سرم وا می کنم ، رها و راحت ، بی آنکه حتا کوچکترین تاسفی از بابت خارج شدن از حد تعادل داشته باشم ، پی می برم ، یافتن یک ذره صداقت در وجود آدمها فقط در تنهایی هایشان امکان پذیر است و الا این زندگی واقعاً چیزهای بخصوصی برای ما داشته باشد ، حتا اذهان به این امر هم مرا وادار به گلاویز شدن با زندگی می کند چیزی که آنقدر پیچیده است که ما به سادگی از فهم آن خودمان را کنار می کشیم ، یا مثل من با یاها به دنبال پاسخ های احتمالی که به حساب ریاضی به اندازه عمر زمین با در نظر گرفتن سه زمان گذشته و حال و آینده که اگر با بینهایت جمع شوند می شود همین چیزهایی که من نام بردم ولی هیچ کس تو رت به حساب نمی آورد مگر من که برای تجربه ای به ظاهر گرانبها در عرصه نویسندگی کشانده است به ییلاق و شمارش مو به موی اعداد و حروف تشکیل شده در ذهنت را خواهانم ، این هم یک نوع زرنگی به حساب می آید ؟ با این حال و احوالی که او دارد نگاهم می کند ، جلویم راه می رود ، می نشیند بلند می شود ، لبانش را می جود ، کف دستش را با انگشت اشاره می خارد ، عصبی ست ، غصه دار ست ، غم خوردنش می ارزد ، به این پرسش هم جواب دندان شکنی می دهد که برای زمده ماندن باید زندگی کرد یا برای زندگی کردن زنده ماند؟ - من هیچ دخالتی در کارهایی که می شود با یک سری معادلات ساده به حل آنها نایل شد ندارم چرا که آخرش تبدیل به سیستم های عظیم الجثه خواهند شد ، که دست آخر کاری به جز بلعیدن خود من ندارند - این هم یک نوع تلقی از تجربه گرایی شاعرانه بشری است حالا دیگر این احساس در من قوی تر شد که می خواهد با من دست به یقه شود "ولی تو می توانی راحت خودت را به دست نیروهایی که در طبیعت نهفته است و بیشتر از من در تو تاثیر می گذارند بسپاری " برای دلخوشی اش گفتم والا توفانی در راه بود که شاید منشایی دوهزار ساله در تاریخ بشر داشته باشد ، حالا دیگر خیره نگاهم می کند ، عاج و واج ، دهان تا اندازه ای که به من بفهماند متعجب شده است باز ، ولی آخرش هیچ اتفاقی نمی افتد ، سر وقت یک جرعه از استکانی که پر کرده می رود بالا ، بر می دارد یکی هم که من دستم است می خورم ، اول نگاهم می کند ، لبخندی می زند ، به نیشخند بیشتر می ماند ، یا اصلاً به عنوان یک تبسم کنایه آمیز یاد کنیم بهتر است ، دوباره می خورد ، حداقل حرارت بدنش برگشته و این به او این امید را می دهد که دیگر تنها نیست چرا که تمام کائنات دارند نگاهش می کنند و با قدم ها و نفس ها و افکارش همراهی اش می کنند ، دیگر تنها نیست ولی خسته می نماید یا خوابش می آید از بس که من امروز حرف زده ام ، تو اصلاً یعنی " هیچ فکری نکرده ای ؟ " هیچ عددی ، حرفی ، بساطی ، سفره دلی ، همه را برده پشت آن سنگ بزرگ که سه روز پیش دلواپسی اش را انداخته بود آنجا بالا آورده بود. 28 اگر تنها به یک شی که در افق مثل نوک سیگاری که در تاریکی خیابان لای انگشتان مردی ست که بعد از نزدیک شدن به آن از نور چراغ اتومبیل متوجه شدم بلند قد ، ریشو ف شلوار لی ، موهای بلند ، بلوزی آبی رنگ پوشیده است ، نگاه کنید و خواهان رابطه ای هستید که بتواند از آن سر در بیاورد و هستی خود را در آن لحظه درک کند می توانید به کمک من این مسئله را حل شده تلقی کنید . برای پی بردن به کنه ی تو باید این پرسش ها و هزاران دری بری اینجوری از خودم بپرسم تا خودم را بکشم ، آخرش هم آشکار می شود که خط سومی وجود دارد که آن هم کلمه شریف من را یدک می کشد ، حال این بماند که کدامیک از دو کلمه خط سوم و من دیگری را تحمل می کند و اینکه آیا بار شدن یکی بر دیگری یک اضافه ی ضروری ست و یا ضرورتی در این همنشینی وجود دارد ، اصلاً کیفیت یکدیگر را تحت تاثیر قرار می دهند حتماً و منجر به کیفیاتی دیگرگونه می شوند ، چه نفعی به حالشان دارد ، قضیه مثل همین حالای ماست ، همنشینی من و تو ، بار شدن یکی از ما بر دیگری ، هر چند خواسته باشیم مسئله را صادقانه بین خودمان حل شده تلقی کنیم چرا که با یک کلمه سومی داریم بازی می کنیم که خودمان هم جزئ این کلمه هستیم ( تجربه را نخواستم به زبان بیاورم ، می خواستم همچنان ابهاماتی که از گفته های من در ذهنش به وجود می آمد همینگونه جلو بروند طوری که ذهنش پر شود از ابهامات حتا این در حرفهایی که می زند به وضوح دیده می شود ، مبهم و دری بری ، طوری که من هم مثل خودش که از حرفهایم سر در نمی آورد چیزی دستگیرم نمی شود ) برای چند لحظه سکوت در چشمانش می نشیند نه سکوتی شاید آشوبی که نتیجه فکر کردن است ولی به زبان نمی آورد شای از یاد برده است که چه قرار و مداری داشته ایم . خیلی وقتها پیش می خواستم دست به این تجربه بزنم که آیا توان این را دارم بدون فکر کردن لحظه ای در سکوت و خاموش به سر ببرم ولی یا به همین فکر کردن می پرداختم و یا اینکه به این نتیجه می رسیدم که چرا ماها برای اینگونه کارهایمان ، حال می شود اسمش را گذاشت مراقبه ، صرفاً شرایط خاموشی و سکوت را انتخاب می کنیم ، گاه به این دیدگاه هایی می رسیدم مثل ناگهانی در رفتن یک چیز کشدار از دست ، از ذهنم می پرید . 29 رعایت فاصله را کردم ، نیم متر ، گاهی بدون ترتیب زمانی خاصی ، یک قدم عقب ویک قدم جلو می رفتم ، روی ردپای خودم ، ولی او در مقابل این رفتار ظاهراً بی توجه ام هیجانی سراپایش را گرفته بود ، همان فاصله را با من نگه می داشت ، در یک خط موازی با من راه می رفت ، مثل اینکه ورجه وورجه می کند ، دستاش کم تکان می خوردند ، دست های سفیدش ، دو تا النگو با خط های اریب ، این دستها ، این دستهای خالی از هر چیز مسئله دار ، برای من یک چیز غریبی در آنها بود ، از تپلی ِ انگشتان و ناخن های کوچکش می فهمیدم ، این چیز غریب را به خصوص وقتی که آستین پیراهن یقه باز بنفش رنگش را بالا می زد بیشتر حس می کردم. زمانی که می خواهم این چیزها را بگویم در این فکرم که چرا همیشه باید یک چیزی علم کنم تا چیزهای دیگری را بگوییم ، به ویژه همین زن به ظاهر تندخو لحظاتی را سر می کرد که خودش به آنها می گفت لحظه های ارتحال مرگ ، بعدش هم لبهای گوشتی اش تکانی می خورد ، این تکان موجب می شد تا چشم های بزرگ و نافذش نمناک شوند ، حتا به این هم اکتفا نمی کرد ، لب پایینی که نسبت به لب بالایی هم پرگوشت و هم کمی جلو آمده به نظر می رسید به دو طرف کشیده می شد و می گفت : این مرگه که داره تو من می میره. در ادامه این را هم خاطرنشان می کرد : من از مرگهای ساده خوشم نمی آید . و به قول خودش عقاید عجیب مجیبی دارد ، و هی خود را در پی این زندگی لندهور ناتوان حس می کند ، می گفت : به خصوص که قرار باشه با کس دیگه ای بخواد بیش از حد خودمونی باشه. من در این بین عاج و واج ، شاید هم بی در وپیکر ، منظورش را از مرگهای ساده و بیش از حد خودمانی نفهمیدم و ترس این هم در من نشسته بود که طعنه ای باشد برمن که برای این لحظه ها ساعت های بیکاری ام را اختصاص نداده ام در عوض ساعاتی که بیکارم با سازم ور می روم و این که از گیتار به دست گرفتنم خوشش نمی آید ولی از زدنم چرا گاهی به دلش می نشیند به همین خاطر لبخندی از روی رضایت زیر درختان گیلاس مثلاً در اردیبهشت ماه شکفه کرده باشند و من هنوز از مدرسه برنگشته ام می زند ، لبخند می زند همین . 30 زار می زد برخلاف بار اول ، ناامید هم نیستم ، نه به زیبایی و نه به هوش فکر نکده ام ، فقط ناچار به پذیرش عمق مسئله ، غریزه ای که هرچیزی را می بلعد ، آدم کم کم می تواند راه رفتن را یاد بگیرد ، آرام آرام نقش زمین شدم ، لم داده بودم به ستون وسط اتاق با گچ بری طرح های هخامنشی ، نمی خواستم دسرا بکوبم به سرم ، کوبیدم در را که باز کرد ، فریادی از ته دل کشیدم ، تضمینی برای احتمالاتی که می دهم نیست ، فقط ِفقط ِفقط با زنم حرف می زنم ، بدون هیچ ربطی از زنده و مرده آدم حرف می زنم ، از احتمال اینکه مرده ها زودتر از مرگ از یادمان می روند ، و ممکن است به این میز پر از کاغذهایی که رویش فقط اعدادزوج با اشکال هندسی سه ضلعی کشیده شده مثل یک گل مصنوعی که نسبت به آن بی تفاوت می شویم سرازیر شود ، و سیگکه آسمان را پر می کنند بعد هم روی پوست من می نشینند ، روی پوست صورتم ، روی پوست دستهایم ، روی موهای سرم و روی شفافیت چشمهایم که گاهی نم نمکی هم به خاطر تو منتظر باران های بهاری به سر می برند . باد می وزد از تکان خوردن شاخه های درخت چنار معلوم است ، سوار موتور شوی با تمام سرعت به طرف ساحل صبح زود باشد ، لحظات هوسبازی ست اولش تا اندازه ای به آدم می چسبد ولی رفته رفته از این حال و هوا در می آیم بعد یک حال و هوای دیگر ، تقریباض شبیه حال و هوای بین کلافگی و بی قراری و الته قدرت تبدیل لحظات به عنوان انرژی پتانسیل به بستن دکمه ها و برداشتن ساک ، قهوه را می نوشم ، آرام آرام کمکی تلخ است این قهوه و داغ ، زودتر از ساعت هشت نباید بجنبم ، نباید دنبال خاطره ی مشخصی در ذهنم باشم ، ناشناخته ، راحت ، کارش را راه انداخته است ، خیابان لبریز از جمعیت ، خواب آلوده و در عین حال شتابان ، صف درازی برای اتوبوس ، با سبیل ها ، اصلاح تمیز ، ته ریش ها ، موی بلند ، کوتاه ، کتانی ، دمپایی ، پوتین ، کفش های پاشنه بلند و کیف ها و فیس و افاده های خانم هایی که مردانی آنها را نگاه می کنند . غیر عادی در فاصله ی کمتر از پنج دقیقه ، دوبار عطسه ، دوبار پشت سر هم ، اغلب شب زنده داری ، به خصوص لحظات اول صبح تقریباً تا ساعت نه و نیم را مشکوک جلوه می کند ، مشکوک و گیج ، مثل اینکه این لحظات هیچ نسبتی با زمان حال ندارند ، پافشاری تو در ایستگاه اتوبوس بیش از حد معمول است امروز ، زردلیمویی ، اصرار کرد ، دستش را می خوانم ، پیراهن یقه باز ، آستین ها بالا ، تاشده ، دیگر پیدایش نمی کنم ، و بد جوری هوس یک زلزله درست و حسابی به نفع جمعیت بدبخت روزگار ، خوابش گرفته ، دعا می کند ، فوت می کنم ، آینه بغلی ماشین را تمیز کرد ، روشن شد پکی زد و حرکت کرد ، تمام آرامبخش های دیشب را هم شمردم باز حس نکردم ، مکثی در حرف زدنش ، پایین بیایم ؟ اشاره با انگشت کوچک به لکه ی قرمزی درصورتم ، کار پشه است ، دیشب اصلاً نخوابیده بود . نحوهی ترکیب جملاتش ، حتا زمان برابر هر جمله ، اندامش کمی به راست مایل ، فارغ البال ، سینه ای پوشیده ، فرض نکرده ام همچنان از موقعی که از تهران آمده ام وحشی است ، اصلاً فرقی نکرده ام ، میله ای رنگ و رو رفته ، تکیه داده به آن ، از پشت دست ها قفل ، می خندد ، شکم جلو آمده ، رنگ روشن پیرانش ، نسبتاً یقه باز و با آستین کوتاهش قر می دهد . چراغ قرمز ، میان جمعیت قدم می زند ، به خیلی چیزها هم می اندیشد ، بلوار کشاورز ، بالا نگاه کرد ، رفت ، چراغ سبز شد ، از خیابان که رد شدم به چه فکر می کردم ؟ لحظات گم و گور ، مثلاً شب بیداری کشیده اند ، سکوت ، حیات مداوم درختان کنار خیابان ، آمد ، رفت و آمدنم معلوم نیست ، لقمه ی بزرگی از ساندویج را می بلعد ، خورد و خوراکمن هم معلوم نیست . حالا هم دارم به انجماد کمرنگ اتاق مجللی از کتاب ها ، مجله ها و واژه ای که مایوسم می کند و بعدش لوئیس بونوئل لعنتی دست از پا درازتر سرش را توی لاک خودش می کند ، سارتر اشباح بورخس را عمومی اعلام می کند و من باید همچنان شاعر بمانم ، آوازهای گلشیری هم کم کم تمام می شود ، سوپرمارکت کوچک سر کوچه و لبهایی که از بدنم دارند مرگ را می نوشند. 31 هیچ چیز نمی بینم ، چهره ای گرفته و بی زمان ، مثل سربازی که در تمامب جبهه ها جنگیده است ولی هیچ موقع به مردن فکر نکرده است ، تف می اندازد توی چایی پررنگش ، و با هر تنفس شکم گنده اش باد می کند . چیزهایی را می بینم ، همه چیز را ، بدن هابب بی وزن ، اندام هایی شل و ول ، پاهایی مثل اینکه افلیج ، توده ی اسم های مختلف و به نظر او اسم های مغلوب ، مانند چشم هایی تحقیر شده ، با مجموعه ای از کلمات سنگین که گوش هایشان را پر کرده ، هذیانی یک سینه هم ، در اصل پاهایش پاهای زنی ست ، زنی درون یک فریاد ، با مچ پایی راه رفته و خسته ، ران هایی پر گوشت و کوفته ، چشمهایش بیدار و بدون ساعت ، بی نگاه ، بی تجسم شوقی ، مثل پیرمردی نشسته بر نیمکت سرخرنگ پارکی که کنار خانه یمان هست با آن عصای بدتر از خودش و با آن کت و شلوار سیاه و رنگ و رو رفته اش . خاطره ی حضوری کتنون روشنایی چشم هایش می شود ، روی سنگی خاکستری ف تیرماه ف پانزدهم تیر ماه ، بعد از امتحانات دانشکده ، کوهستانی ییلاقی پر از کومه هایی چوبی و چادر های بیشتر از دوسه تا و خانه های سنگی و کاهگلی ، چشمه هایی با نامهایی عجیب ، اما نماینده حضور گسترده ای بودند از طرز رفتار و گفتار مردمان ف دشواری پذیرش درون ، احساس شگفتی که هرآن بخواهد به سراغش می آید ، کمی پایین تر از سنگلاخ دامنه ی کوه ، سبز چمنی کم و تا حدی جاهایی که سنگلاخند ف از بالا کوه تا نزدیکی های دامنه سنگریزه هایی وجود دارند که با سر خوردن روی آنها فرو می ریزند پایین ، خاموشی بدون اینکه درکی از زمان داشته باشد ، بی گذشته و بدون آینده ، فقط زنده ، زنده و تقسیم ناپذیر ، تقریباض هم گاهی پس و پیش شدن لحظات و تصاویری مه آلود ، حس مبهم ، مثل اینکه ذهن ادم را هم مه گرفته باشد ، تازگی درک ابهام فضای مه الود دامنه ی کوه ، نمناکی چمن استخوان ها را می پوشاند ، استخوانهای پا ، استخوانهای ران و باسن ، دست های تا ارنج لخت ، موهای باز و گسترده ای که از هوای مه گرفته سواستفاده کرده ، و باور به اینکه تمام لحظات در گذرند ، حتا وقتی که چند نخ سیگار پشت سر هم روشن کرد ف یکی ... دومی ... سومی .... تو نخ سوم بود که درباره این موضوع که چه دفاعی در برابر مرگ داردفکر می کرد ، به همین دلیل هم بود که واقعیت معلق شد برایش شاید ، می نویسد ، گاهی ، وقتی که کمتر از میگرن در عذاب است ، می نویسد مثل خوردن فالوده شیرازی در میان بومیان یک کشور آفریقایی فرقی نمی کند کجای آفریقا در جنوبش یا شمالش یا مرکزش ، ولی بورکینافاسو شهرتش بیشتر است ، بی آنکه کسی به زیبایی یک بورکینافاسویی فکر کرده باشد . حالا هم فقط ، بی هیچ خاطره ای از دامنه ی کوهی ، فضای دغدغه آلود اتاقش را با دود سیگار ش خفه می کند . 32 یاد بچگی ات می اندازم ،یاد شکستن چیزها ، ادای بزرگترها را درآوردن ، با درآمدن صدای تخته های طبقه ی بالا نصف شب ها ، چپ چپ به بالا نگریستنت ، و حس افزایش ادراکت را تا حد واقعیات اساسی که برای اولین بار تا اینجای عمرت سه روز پیش تجربه کردی و نفهمیدی که همان افزایش ادراک را با خود داشتی و نفهمیدی ، باید با خودت مثل موجودی حسی و قدرتمند که می توانی آنقدر پیش بروی که تازه بشوی یک چیزی مثل من ظاهراً شاعر ، حالا هم دارم به زبان خودم حرف می زنم که ، تو مثل غولهایی که تا به حال ندیده ای نام خودت را روی بچه ات هنوز می گذاری .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد